چه خوب بود کسی را داشته باشی تا برایش ذکر عشق را بخوانی و او بسوزد....نه بهتر آنست که او ذکر عشق را مستانه به زبان بگیرد و تو چون شمع بسوزی
دلم میخواهد همانند دیوانگان در بیابانهای سرد و تاریک و گمنام گم و گور شوم.
دوست دارم در این بیابان آوارگی دست هایم را ستون گونه هایم کنم و به گذشته ام زل بزنم و حسرت آن را بخورم و آرزوی آرامش برای خودم داشته باشم.
نگرانم
نگرانم از آن جهت که ناگهان از خودم شکست بخورم.
امروز جمعه بود
حالم عجیب دگرگون بود و برزخ وجودم امانم نمیداد.
امروز غروب کودکی چند ساله شده بودم که گویا مادرش را چند روزی ندیده است و زار زار گریستم.
امروز یاد همه چیز افتادم که هرکدامشان انقلابی درونم ایجاد میکرد.
امروز سخت ترین روز چند ماهه گذشته ام بود
چقدر گریه کردم
چقدر زار زدم و هق هق کردم
امروز غم غریبی وجودم را فرا گرفته بود و گویا به دوران زیبای عاشقی سفر کرده بودم.
باید اعتراف کنم سفر سفر سختی بود و طاقت فرسا اما هر چه بود خوش گذشت.
کمی خالی شدم
حس می کنم قلبم را آتشی سهمگین فرا گرفته که دیر یا زود آواره ام خواهد کرد.
آری آوارگی انتهای راه بی پایان من است.
آوارگی را دوست دارم.
جا برای نوشتن هست
من چه بنویسم ؟!
خالی از حرف شده ام. بگو آن همه کلمه چه شد ؟
حرفها مبدل به بغضی نفس گیر شده اند و هدف غایی آنها خفه کردن من است .
علاوه بر این حالت خفقان درونی ، شرایط پیرامونی من نیز آزارم میدهد.
بی وفایی ها
نامردی ها
دروغها و پلشتی های دیگران توانم را از من گرفته.
خدایا خود آرامم کن
سلام دوستان
نمیدونم کسی به این صفخه نگاه میکنه یا نه
اما دوباره با وبلاگم آشتی کردم
دوباره میخوام بنویسم
دوباره برگشتم
یا علی
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.
زندگی را تماشا میکرد.
رفتن و ردپای آن را.
و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.
آدمها آوازت را دوست ندارند.
غمگین شان می کنی.
دوستت ندارند.
می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد.
آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ.
تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد.
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام است
مردن چقدر حوصله میخواهد
بیآنکه در سراسر عمرت
یک روز, یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
امضای تازهء من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابهلای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه, ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
قیصر امین پور
مپرس از من چرا،
کنجم به تنهایی ست؟
بیا!، با چشم خود بنگر
چه غوغایی ست!
من از تنهایی ام بیرون نمی آیم
جز این کنج عبث چیزی نمی خواهم
تمام دل سپردن ها
تمام دل بریدن ها
تمام عهد بستن ها
تمام دل شکستن ها
نهفته در دل اینجاست
از این رنگ رخم پیداست
بیا! تنهای هم رنگم
بیا! همزاد دلتنگم
تو کم کن رسم خودخواهی
به جمع من شو!، تنهایی
بیا!، بنشین کنارمن
بخوان!، ای گلعذارمن
بگو! از هرچه می خواهی
چه پروایی؟ چه پروایی؟
بی گمان از سر درد
سحر تقسیم خواهد کرد
برسرکوچه ی رسوایی ما
ضرب یک در یک تنهایی ما!
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
وزبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم
--
سکوت
سرشارازناگفته هاست
مارگوت بیکل
ترجمه: احمد شاملو
ما برای هم آمده بودیم
ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.
ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.
او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم.
او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّم ِ مطاع ِ او بودم.
و هردو به یک شهر می رفتیم
و هردو به یک میهمان سرای.
به راستی که ما برای هم بودیم
و برای هم آمده بودیم.
******
شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد
هر دو به چایخانه رفتیم
و در مقابل هم نشستیم.
به هم نگریستیم
و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم
و نا آشنای با همه کس.
او را خواندم که با من چای بنوشد
و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.
نشستیم و چای نوشیدیم
و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.
و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و
چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟
و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار
پوست روباه با خود آورده است.
و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود
آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.
و باز گفتیم و باز شنیدیم.
تا پاسی از آن تیره شب گذشت.
ومن، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.
******
روز دیگر من سراسر شهر را گشتم
و از هزار کس شراب خواستم
و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست.
به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.
سر در میان دو دست گرفتم
و گریستم.
بیگانه ی مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر
و در دیدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم.
چای خوردیم و هیچ نگفتیم
و خویشتن خویش را
در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.
******
ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب
ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.
و اندوهی گران به بار آوردیم.
من به مشرق مقدس بازگشتم
و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.
به راستی که ما برای هم آمده بودیم،
و ندانستیم
عبدالرحیم سلیمانی اردستانی *
بدون تردید هر نظام و هر مکتب و هر شخص، مخالفانی دارد که به گونهای دیگر میاندیشند. تاکنون هیچ نظام حکومتی بر روی زمین نبوده است که مخالفانی، کم یا زیاد، نداشته باشد و هیچ مکتب فکری یا دینی روی زمین پیدا نشده که همه انسانها آن را بپذیرند و هیچ انسانی نباشد که به گونهای متفاوت بیندیشد. هر انسانی نیز برای خود اندیشه یا دینی دارد و طرفدار یک نظام حکومتی است، اما انسانهای دیگر با او موافق نیستند.
حال سؤال اساسی و مهم این است که این نظامها و مکاتب و ادیان با مخالفان خود چه برخوردی را باید داشته باشند؟ چه روشی را باید در پیش گرفت تا جامعهای سالم و انسانی و اخلاقی داشته باشیم؟ از سخنان و سیره بزرگان اسلام و ائمه معصومین (ع) میتوان منطق و روش روشنی را برداشت کرد. مطابق این منطق برخورد با مخالف باید محترمانه و اخلاقی باشد.
به کاربردن الفاظ رکیک و ناسزا حتی برای مخالفی که به ناحق دست به شمشیر برده و به قتل و غارت پرداخته است، روا نیست. امام علی(ع) در بحبوحه جنگ صفین میشنود که برخی از اصحاب او به لشکر معاویه دشنام میدهند. امام میفرماید من خوش ندارم که شما فحش دهنده باشید. اگر شما برای آنان اعمالشان را توصیف کنید و وضعیتشان را بیان کنید، سخن درستتری گفتهاید و معذورتر هستید. به جای فحش و ناسزا برای حفظ خود ما و آنان و صلح و هدایت آنان دعا کنید. این روش باعث میشود که جاهلان حق را بشناسند و عنودان دست از ستیزه بردارند. (نهجالبلاغه، خ۲۰۶)
آن حضرت در میان اصحاب خود نشسته است. امام (ع) مسألهای را بیان میکند. یکی از خوارج که در آنجا حضور داشت با لحنی بسیار زشت گفت: «خدا این کافر [علی(ع)] را بکشد، چقدر دانا و فقیه است!» اصحاب خشمگین شده به سمت او حمله میکنند. امام میفرماید: آرام! او ناسزایی گفته و دشنامی داده، که در پاسخ او یا باید مقابله به مثل کرد و یا اینکه از گناه او درگذشت [و معلوم است که امام میخواهد بفرماید که راه دوم را باید در پیش گرفت، و به هر حال برخورد خشن نباید کرد.] (نهجالبلاغه، حکمت۴۲۰)
در احادیثی آمده است که امام علی(ع) در جنگها به لشکریان خود توصیههایی میکرده، از جمله اینکه صدای خود را بلند نکنند و زیاد سخن نگویند و کسی از دشمن که به آنان سلام کند جواب دهند و … (وسائل الشیعه، ج۱۱، کتاب الجهاد، باب۳۴)
یکی از اصحاب امام صادق(ع) به نام مفضل ابن عمر به مسجد مدینه میرود و در گوشهای مینشیند. در نزدیکی او برخی از ملحدان از جمله ملحد معروفی به نام ابنابی العوجاء نشسته بودند و اصول اساسی اسلام را رد میکردند. مفضل عصبانی شده و به آنان ناسزا میگوید. آنان به او میگویند که اگر تو طرفدار جعفرین محمد هستی روش او اینگونه نیست. او عصبانی نمیشود و ناسزا نمیگوید و سخن را با متانت گوش میدهد و پاسخ علمی میدهد. مفضل بر میخیزد و خدمت امام صادق(ع) میرسد و ماجرا را تعریف میکند. امام میفرماید ناراحت نباش و فردا به کلاس درس بیا. مفضل در درس آن حضرت شرکت میکند که نتیجه این کلاس کتاب معروف «توحید مفضل» است. (مطهری، مرتضی، پیرامون جمهوری اسلامی، ص۱۳۰-۱۳۱)
آری! امام صادق به مخالف، حتی اگر کافر باشد، ناسزا نمیگوید و پاسخ علمی میدهد و راه حلی که به طرفدار خود ارائه میکند، کلاس درس است، چرا که پاسخ مخالف را تنها با استدلال علمی میتوان داد.
همین ابن ابی العوجای ملحد خدمت امام صادق(ع) میرسد و به بدترین شکل به امام و مسلمانان توهین میکند. او در مراسم حج و در رابطه با طواف به امام میگوید: «تا کی شما میخواهید مثل گاو دور این خرمن بچرخید؟» با این حال امام بدون اینکه خشمگین شود و کلمه ناشایستی به او بگوید، با او وارد بحث میشود و جواب شبهات علمی او را میدهد. (همان، ص۱۳۱)
مرحوم شهید مطهری(ره) یکی از شاگردان مکتب امام صادق(ع) است. این شهید بزرگوار در نوشتهها و گفتههای خود مکرر و با صراحت بیان میکند که جواب مخالف را، حتی اگر اصول بنیادین اسلام را رد کند، تنها باید با استدلال و قلم داد و هر برخورد دیگری راه به بیراهه میبرد و به زیان اسلام است. (برای نمونه به منبع فوق مراجعه شود)
شاگرد دیگر این مکتب مرحوم آیتالله منتظری(قدس سره) است. ایشان پس از اینکه جناب آقای دکتر سروش نظریهای را در باب «کیفیت وحی» مطرح میکند، با وجود کهولت سن و سنگینی زخمهای روزگار، قلم به دست میگیرد و کتابی مینویسد و نظریه جناب دکتر سروش را رد میکند. اما سخن ایشان در مقدمه کتاب بسیار درسآموز است:
«چندی پیش در یکی از رسانههای خارجی مصاحبهای از طرف دانشمند محترم جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش (وفقه الله تعالی) در باب وحی و قرآن، مبنی بر اینکه مضمون وحی از ناحیه خداوند و صورت و قالب آن از خود پیامبر(ص) میباشد، منتشر شد و به دنبال آن سؤالها و پاسخهای گوناگونی مطرح گردید. این نظر … درباره قرآن که به اجماع اهل اسلام، معنا و مضمون و همچنین الفاظ و صورت آن از سوی مبدأ غیبی وحی بوده … به هیچ وجه پیش عموم دانشمندان مسلمان مقبول نمیافتد و بار عام نمییابد. البته اظهار آن نظر زمینه میمون بازنگری حقیقت وحی و تحلیل معنای آن و جستجوی مجدد از ادله نقلی و عقلی آن را فراهم نمود و موجب جنب و جوش گروهی از دانشمندان و جهش در معرفت دینی گردید و به خاطر همین امر نیز باید محافل علمی از اظهار آن استقبال کرده و اندیشمندانه و اندیشورانه به آن بنگرند و آن را محققانه همراه با نزاکت و رعایت روش و ادب مناظره و عاری از کینهتوزی و اغراض سیاسی مورد بررسی و تحقیق و نقد قرار دهند و از تکفیر و تفسیق که به حقیقت، جهد عاجز است به شدت بگریزند.» (سفیر حق و صفیر وحی، ص۱۴-۱۵)
آری! این روشی است که این دو شاگرد مکتب امام صادق داشتهاند و به دیگران نیز توصیه کردهاند (رحمة الله علیهما و اعلی الله مقامهما و کثر الله امثالهما). اما گویا جامعه ما از این روش و منش بسیار فاصله گرفته است. برخی از مطبوعات ما که با هزینه بیتالمال مردم اداره میشوند، روشی عکس این را در پیش گرفتهاند و ادبیات تخریب و ناسزا و فحاشی و تهمت را نه تنها در رابطه با غیر همدینان و سران کشورهای دیگر، بلکه در رابطه با شخصیتهای شناخته شده خود ما روا میدارند.
از یک شخصیت عالم شناخته شده (جناب حجت الاسلام فاضل میبدی) مقالهای منتشر میشود و در آن سیره و روش معصومین در موضوعی بیان میشود. اما این مقاله به مذاق روزنامه ای (کیهان، ۲۸/۷/۸۹) خوش نمیآید و آن را نمیپسندد. ولی جالب است که آن روزنامه که مدعی دفاع از دین و سنت است، به جای اینکه استدلال نویسنده را پاسخ دهد، شخص نویسنده را مورد آماج ناسزا و تهمت قرار میدهد و در این راه از به کار بردن هیچ لفظی کوتاهی نمیکند.
فحاشی و ناسزاگویی روش معمول روزنامه فوق است و در واقع هیچ انسان باشخصیتی از ناسزاگویی این روزنامه ناراحت نمیشود، چرا که مشی و روش آن «ناسزاگویی به شایستگان» است.
اما جالب است که روزنامه فوق به بهانه این مقاله، به تشکلی که نویسنده فوق عضو آن است نیز میتازد و آن را «گروهک جعلی مجمع محققین و مدرسین» میخواند. ابتدا گمان کردم که این هم فحش و ناسزایی است از سنخ آنچه روزنامه فوق هر آن کس را که با آن روزنامه موافق نباشد، بی نصیب نمیگذارد. اما باکی نیست. همانطور که در نگاشته «ادب سخن» نیز بیان کردم، این روزنامه مدرک اجتهاد عالمان حوزه علمیه قم را تایید یا رد میکند. سالهاست که این روزنامه مرجع تقلید معتبر و جعلی، مجتهد معتبر و جعلی، محقق معتبر و جعلی و مدرس معتبر و جعلی را بیان میکند و در واقع مرجع تشخیص این امور شده است. پس «مجمع محققین و مدرسین» یک عنوان جعلی است، چرا که محقق و مدرس بودن اعضای آن هرگز مورد تایید آن روزنامه نبوده است. ولی این رد و انکار کیهان جای خوشحالی دارد، چرا که مردودین این نشریه هتاک مقبول مردم فهیم این آب و خاکاند. بگذریم از مجوز رسمی مجمع و ثبت آن در مراجع قانونی و احکام متعددی که بسیاری از اعضای آن از امام راحل(قدس سره) دارند و سوابق جهاد و مبارزه و تالیفات و تحقیقات آنان.
به هر حال سخن ناروا و ناسزا در رابطه با کسانی که با اندیشه رایج همراه نیستند، امری بسیار متداول شده است، و البته در فضایی که سیاستمداران و روحانیون مشهور، مخالفان خود و مخالفان اندیشه و جریان سیاسی خود را بزغاله، خس و خاشاک، گوساله، بوزینه و موجودات پایینتر میخوانند، از دیگران چه انتظاری میتوان داشت.
سخن را با سه حدیث از امام باقر(ع) پایان میدهم:
- «بهترین چیزی را که دوست دارید به شما گفته شود، به مردم بگویید؛ زیرا خداوند از شخص لعنت کننده دشنامده بدگوی از مؤمنان و ناسزاگوی بددهن نفرت دارد.» (بحار الانوار، ج۷۸، ص۱۸۱)
- «خداوند شخص ناسزاگوی بد دهن را دشمن دارد.» (الکافی، ج۲، ص۳۲۴)
- «حربه فرو مایگان، زشت گویی است.» (بحار الانوار، ج۷۸، ص۱۸۵)
ای خدای مهربان و پاک ما!
دفن کن شمشیر را در خاک ما
ما ز شرک و شمر و شیون خستهایم
ما ز برق کوه آهن خستهایم
سوختیم ای کرت کار بامداد
ما نداریم ابر و باران را به یاد
شهر باران را به رومان باز کن
خاکمان را معدن آواز کن
نسل ما صد پشت خنجر دیده است
قرنها این خاک قیصر دیده است
خان علیا، خان سفلی، خان خواب
خان صد شبنم ده و صد پاچه آب
بارالها! عرصه بر گل تنگ شد
روح شبنم در صحاری سنگ شد
بارالها! ناودانهامان کرند
خوشههامان خسته و ناباورند
خاک ما نسبت به گل مسؤول نیست
کشت شبنم بین ما معمول نیست
ما به تعویق زمان افتادهایم
ما به کنج کهکشان افتادهایم
از تو میجوییم سمت باد را
سایههای سبز بیفریاد را
ما گرفتاریم با جرمی جهول
در ظلومستان عصری بیرسول
رقص ما برگردد تشییع تن است
بهترین آوازمان از شیون است
ما گرفتاریم در قرنی مذاب
زیر سقف سرب عصری لاکتاب
خاک خواهان، دشمن سنجاقکند
دوستداران شقایق اندکند
نهر راه سبزه را گم کرده است
نرخ زیبایی تورم کرده است
جز صدای شوم شبنم خوارها
نیست باغی در طنین سارها
نسترن رسوای خاص و عام شد
خون داوودی مباح اعلام شد
زاهدان رفتند شب با قافله
نیست آواز نماز نافله
هیچ کس با گریه خود قهر نیست
لولی بربط زنی در شهر نیست
ماه رفت و یاسها یاغی شدند
سیبهای کرمکی باغی شدند
کودکان با نیلبک بیگانهاند
دختران در حسرت پروانهاند
کس چراغ عشق را روشن نکرد
عکس گل را نقش پیراهن نکرد
این همان عصر سیاه ثانی است
این کمون آخر ویرانی است
ما به فرعونیترین قصر آمدیم
ما به موسیترین عصر آمدیم
باغداران «فلسطین» مردهاند
شاعران «دیر یاسین» مردهاند
کس نیارد در قدمگاه هجا
مستحبات شقایق را به جا
ما به سوی آبهای ناگوار
بستهایم از برکه بابونه بار
ای خدا! آواز ده خورشید را
بین ما تقسیم کن توحید را
گلهای بخش از شبانان امین
رسم شیون را برانداز از زمین
دست هر آلاله یک بیرق بده
کسب و کار باد را رونق بده
قفل شبهای «حرا» را باز کن
کوه بعثت را طنین انداز کن
از زمین بردار رسم لرزه را
منزوی کن آبهای هرزه را
حافظ: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا....... به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبریزی: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را .......به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد......... نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را .......به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد.......... نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند ........نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
محمد عیادزاده: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگرندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟
سلام فاحشه! تعجب کردی!؟... میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردواز یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی. من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم! فاحشه!!!… دعایم کن
همسفر!
در این راه طولانی که ما بیخبریم
و چون باد میگذرد
بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند
خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهمان یکی و رویاهامان یکی.
همسفر بودن و همهدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است
عزیز من!
دو نفر که عاشقاند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم..
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیمان را، در بسیاری زمینهها، تا آنجا که حس میکنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی میبخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.
بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من! بیا متفاوت باشیم
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی" پرسید
اگر کوسه ها آدم بودند، با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است
برای ماهی ها مدرسه میساختند
وبه آنها یاد میدادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهیها اخلاق بود
به آنها می قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید
اگر کوسه ها ادم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
همراه نمایش، آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار
ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند
در آنجا بی تردید آئینی هم وجود داشت
که به ماهیها می آموخت
"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود"
برتولت برشت
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."
سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت
تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت
شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل
میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت
چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت
به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین
نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که زجان سیر شوم
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
میر میراث خوران هم نشوم تا گویم
مردم از جور بمیرند که من میر شوم
منم آن کشتی طوفانی دریای وجود
که ز امواج سیاست ز بر و زیر شوم
گوشه گیری اگرم از اثر اندازد به
که من از راه خطا صاحب تاثیر شوم
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
غم مخور ای دل دیوانه که از فیض جنون
چون تو من هم پس از این لایق زنجیر شوم
شهره شهرم و شهریه نگیرم چون شیخ
که بر شحنه و شه کوچک و تحقیر شوم
کار در دوره ما جرم بود یا تقصیر
فرخی بهر چه من عامل تقصیر شوم
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
"بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست
نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
وحشی وفقی
لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشته اوست:
در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایىلاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب، بهترین دین کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى قدیمىتر از مسیحیت هستند.»
دالایىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترین دین، آن است که شما را به خداوند نزدیکتر سازد. دینى که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنین پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسیدم:
آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چیست؟
او پاسخ داد:
«هر چیز که شما را دلرحمتر، فهمیدهتر، مستقلتر، بىطرفتر، بامحبتتر، انسان دوستتر، با مسئولیتتر و اخلاقىتر سازد.
دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است»
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانة او اندیشیدم. به نظر من پیامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنین است:
دوست من! این که تو به چه دینى اعتقاد دارى و یا این که اصلاً به هیچ دینى اعتقاد ندارى، براى من اهمیت ندارد. آنچه براى من اهمیت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکسالعمل فقط منحصر به فیزیک نیست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مىبینى
و اگر بدى کنى، بدى.
همیشه چیزهایى را به دست خواهى آورد که براى دیگران نیز همانها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نیست. یک انتخاب است.
«هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد.»
کمتر کسی است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درسهای کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: «آی گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند اثری از گرگ نمیدیدند. پس برمیگشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان میآمدند و باز ردی از گرگ نمییافتند، تا روزی که واقعا گرگها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الخ. . .
«احمد شاملو» که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقولهای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح میکرد. میگفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که: گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمیآورند که در پس پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان وبرههای که تا به حال دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند.
گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید. مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند.
گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند.
ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.
ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود.
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست.
از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این «تاکتیک جنگی» گرگها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کردهاند.
خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر میکنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانهای ندارید.
این حکایت را با تکه شعری از سرودههای «شهیار قنبری» تمام میکنم. او میگوید:
چه کسی گفت: «خداوند شبان همه است
و برادرها را تا ته درۀ سبز رهنمون خواهد بود.»
من شبان رمۀ خود بودم
و کسی آن بالا
خود شبان من معصوم نبود.
غفلت من رمه را از کف داد
غفلت او شاید
هم از ایندست مرا
هم از ایندست تو را
رمه را
همه را . . .
دیروز خانواده حاج داوود کریمی در بهشت زهرا مراسم سالگرد گرفته بودند .
میثم زنگ زد به من و برای مراسم چیزی را میخواست و من که به دنبال بهانه ای برای رفتن به بهشت زهرا بودم با جان و دل به سمت بهشت زهرا رفتم
آخرین باری که برای شرکت در مراسم سالگرد به بهشت زهرا رفته بودم سالگرد شهادت رحمان دادمان بود که وقتی برخورد پسر بزرگش رو دیدم مثل سگ پشیمون شدم از رفتنم
خلاصه به بهشت زهرا رفتم بر مزار مردی که تا دلت بخواد تو ذهنم تناقض ایجاد کرده بود
مردی از جنس فولاد و به لطیفی ابر
به واسطه مشکلات جدیدی که برایم ژیش اومده حال خوشی نداشتم
خیلی ناراحت و خسته بودم و وقتی هم افرادی رو با قیافه های ترسناک با ریشهای بلند و تسبیح های رنگ و رو رفته بر این شدت عصبانیتم اضافه میکرد
از شرایط امنیتی و نگاههای احمقانه این حضرات متنفر بودم
همه شان منتظر بودند تا شرایط غیر طبیعی به وجود بیاید تا شری به پا کنند
خیلی ها بودند و خیلی های زیادی هم نبودند
کسانیکه اگر شرایط عادی بود حتما میامدند
مثل کدیور و باقی و.....
جایشان خالی
مراسم تمام شد و همه رفتند و عکس توام با خنده حاج داوود بر سر مزارش باقی ماند
با نگاه آخرینش خنده کرد .....خلق را با خنده اش شرمنده کرد
آدمک آخر دنیاست بخند، آدمک مرگ همیجاست بخند، آن دست خطی که تو را عاشق کرد، شوخی کاغذ ماست بخند، آدمک خر نشوی گریه کنی، کل دنیا سراب است بخند، آن خدایی که بزرگش خواندی او هم مثل تو تنهاست بخند
دیرگاهیست که تنها شده ام / قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است / باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آئینه ز من با خبر است / که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم / همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید / تا نبینم که چه تنها شده ام . . .
شب احیا بود و من خسته و پریشان حال در خیابان امیر آباد قدم میزدم تا جایی برای نشستن پیدا کنم
فرشی انداختم و به مدد آسفالت کف خیابان در مقابل مسجد حضرت امیر نشستم
مضطرب بودم و پریشان و در این حال به خیل عظیم جمعیت شب زنده داران نگاه میکردم
دلم برای آن شب و آن شور و حال تنگ شده بود
پیرمردی که به مداحی شهرت دارد مشغول توصیف شب شهادت امام رئوف جناب حیدر کرار بود و مردم نیز اشک میریختند
اشک برخی از بابت مصائب این امام مظلوم بود و اشک قسم دیگری از مردم نیز از شرم در مقابل مظلو میت این امام مهربان بود شرم از این که آنان را شیعه علی مینامند و عملشان به دشمنان علی میماند
من نیز متاسفانه از قسم دوم اینان بودم
اشک در چشمانم جاری شده بود و گونه هایم به مدد این اشکها نمناک شده بود
شب خوبی بود و دلنشین
و من شرمسارحضرت پروردگار بودم شرمسار اعمالم و کردارم، شرمنده کارهایی که کردم و دلهایی که شکسته ام
نا خوداگاه دوستانم به یادم آمدند
کسانیکه آزارشان داده بودم و .............
هیچ چیزی به یادم نیامد به جز طلب آرامش و آسایش برای آنها
یک به یک یاد کردم و ....
ساعت حدود 1 نیمه شب بود و حسن خلج با مداحی خود از خود بیخودم کرده بود
و من شاکر حضرت پروردگار بودم به واسطه این عنایت ویژه
با اشک خوابیدم تا صبح شد
صبح که شد بیدار شدم و سر کار رفتم
یکی از دوستانم که برایم خیلی عزیز بود و هست تماس گرفت و اخباری از دوستان قدیمیم داد
خبری داد که خوشحالم کرد
دعایم مستجاب شده بود و من خوشحال بودم
برای همه آنها که با کردارشان درس جوانمردی به من آموختند آرزوی سلامت و سعادتشان را خواستارم
خدایا خوشبختشان کن ................