تاتر را نمیشناخت
اصلا
آنقدر به تماشای تاتر بردمش که بازیگری را یاد گرفت
بازیگری قهار شد
آنقدر خوب بازی کرد که من صحنه نمایشش را با واقعیت اشتباه گرفتم
مرا بازی داد و
خندید و
رفت پی خوش گذرانیش
حالا میگویم چقدر کثیف بازی کرد
خیلی وقت بود که اینجا مطلب ننوشته بودم اما اتفاقاتی برایم افتاد تا تصمیم بگیرم که دوباره به اینجا بیایم
کلا نوشتن را بیش از گفتن دوست دارم و شاید این نقطه ضعف شدید من باشد...
قبلا که برداشت دیگری از او داشتم برایش نوشته بودم:
طبق عادت مولوف دوباره مینویسم
راستش را بخواهی نگاه نافذ و برق چشمانت چونان تریاکی است برای بیماری بد حال چون من
خشم نگاهت ویران کننده است
عطر تنت مخصوصا وقتی همراه میشود با خنده های روی لبانت هر کسی را دیوانه میکند مخصوصا من که دیوانه وار دوستت دارم.
وقتی در آغوشم بودی همه غصه هایم را فراموش کردم
عجیب مسکنی هستی برای حال نزار من
باید اعتراف کنم آنقدر زیبا میخوابی که تماشای خوابیدنت یکی از زیباترین شاهکارهای خلقت است
آدم سیر نمیشود از دیدن خوابیدنت چه برسد به من که دیوانه ترین دیوانه هایم
طعم لب هایت را که نگو ......
ممنونم که هستی و بدان که شدید دوستت دارم
میبوسمت
و حالا که بهتر شناختمش فهمیدم عجب سرابی بوده برای من و من چقدر بیچاره که میپنداشتم که تشنگی ام برطرف میشود و به امید آب مسیرم را تغییر داده ام و بعد از فزسنگ ها طی طریق و دور شدن از مسیر درستم هم تشنه تر شدم و هم ناتوان برای بازگشت.
حالا میفهمم که وقتب در آغوشم بود حواسش جای دیگری بود و من ساده دل اورا تریاکی میدانستم برای درد هایم و نمیدانستم که در دستانش خنجر زهراگینی دارد که مرا از بین خواهد برد.
حالا میفهمم که وقتی میخوابید و من اورا تماشا میکردم او خواب دیگری را میدید و خنده هایش از آن جهت بود نه از اینکه در کنار من است
و حالا سرخوش و مست در آغوش دیگری است و خدا کند برای آن دیگری بازیگر نشود.
تصمیم گرفتم داستانی بنویسم از این ایام به ظاهر خوش و نابود کننده تا مشعلی باشد برای دیگران .
دعا کنید وان نوشتن داشته باشم.