نشسته ام به سوگ امیدهایی که زیر اوار دروغین عاطفه مدفون شده اند
درست مثل روحم
درست مثل احساسم
دارم از درد میمیرم.
درد تازیانه های سوزنده ی زندگی
درد حرفهای برنده که نامرد های اثر تمدن بر زبانهایشان جاری میکنند
درد تنهایی... آه
تاریکی شبهای بی ستاره ام رو فرو میبرم به امید رسیدن به صبح
خیره میشوم به تصویر شکسته خودم در اینه وسکوت میکنم.
تا ابدیت را پر کنم از ایهام بودنم.
اب میشوم و میچکم.
جاری میشوم بر تن تب آلود زندگی
میخواهم روح را بکوبم به تن سیمانی نا مردمی ها
میخواهم بشکنم،خاک شوم و بریزم به زیر پای عابران
و انها همچنان بگذرن از من
به همین سادگی...
میخواهم همه نفرتم را در غالب کلماتی به صورت دروغگویی که زندگی ام را نابود گرد بکوبم.
خنده ام میگیرد از حماقت این موجودات زمینی که می انگارند با درندگی می توانند زندگی کنند و پایدار باشند اما دریغ از این موضوع که در عالم وحوش همیشه دست بالای دست بسیار است.
میخواهم بگویم به آنها که شاید همه چیز داشته باشند
پول
تحصیلات عالیه
زمین و ملک
اما بدانند چیزی را که ندارند نامش لیاقت است . لیاقت محبت همنوع.
دلم تنگ سالهای گذشته است
سالهای دانشجویی
دانشگاه همدان و دوستان مهربانی که قدرشان را ندانستم.
هرکجا هستند خدایا سلامتشان بدار.