قمارباز

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

قمارباز

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

نامه ای به مادرم

بسم رب النور 

سلام مادر بهتر از جانم  

فردا روز میلاد زنی از جنس بلور ، مادری که آغوشش پرورش دهنده حسینی است که خون خدا خدا بود، فردا میلاد زنی است که با همه وجودش به مردان عالمیان درس جوانمردی و عشق را آموخت . آری فردا سالروز میلاد شیر زنی از جنس نور است ،میلاد فاطمه ای است که در وصفش عاجزیم و تنها باید بگوییم فاطمه، فاطمه است. و به راستی چقدر زیبا این روز را به نام موجودی گذاشتند که آغوشش گاهواره ای از ابر است و چشمان نگرانش، دریایی است از محبت و عشق. 

مادر کلمه‌ ای از جنس عشق ناب، با مفهوم یک دنیا عظمت و بزرگی، با معنای بودن، یعنی همه چیز وجود از وجودش معنا می‌گیرد، مادر موجودی که سراپا لطف، احسان،محبت، عشق و درد است، موجودی که همه خوشبختی های بشر مدیون جان فدایی های اوست. وهر نابغه ای که به خویش می بالد و مصدر خدمت به جامعه بشری میگردد فرزندمادریست که شب ها را تا صبح نخوابیده و بالای گهواره او زمزمه عشق سر کرده است،فرزند کسیست که به او راه دوست داشتن و چگونه زیستن را آموخته است و شاید آن عزیزی که گفته اگر خدا نبود به راستی که من مادرم را میپرستیدم گزاف نگفته است. 

و میتوان نتیجه گرفت که نوشتن برای مادر کمتر از عبادت نیست لذا قبل از نوشتن این چند سطر وضویی گرفتم و نمازی خواندم و  به جای تسبیح ،قلم بر دست گرفتم  تا برای تو بنویسم. 

به راستی رابطه فرزند با پدر و مادر را نمی توان بر اساس عدل و در دایره تنگ حق و تکلیف ارزیابی کرد؛ زیرا اساس عدل بر این است که دو نفر روابط و حقوق و تکالیف متقابل داشته باشند؛ امّا تأثیری که پدر و بخصوص مادر در به وجود آمدن فرزند خود دارند به هیچ عنوان جبران پذیر نیست. پس خداوند مهربان، در قرآن، پیوسته به احسان پدر و مادر سفارش می کند. رفتار عادلانه و ادای حق و به جای آوردن سپاسشان ممکن نیست؛ بلکه ملاک ارزش در اینجا، فقط احسان و نیکوکاری به آنان است.کدام کلام است که بتواند شکر تو را گوید؟ وقتی خداوند عالم شکر تو را در کنار سپاس خودش جای می دهد و می فرماید: «مرا و پدر و مادرتان را شکر گویید»، پس همیشه زبانم از سپاس تو قاصر خواهد بود و دلم در شکر تو خواهد تپید. مادر، ای مظهر رحمت خدا، ای سراسر مهربانی، ای از محبّت لبریز، تو را می ستایم و عزیز می دارم. تو را قدر می نهم و بزرگ می شمرم که تو راهی به سوی بهشتی. رضای خدا را از رضای تو می جویم و از خشم تو که خشم خداست دوری می کنم. مادر، ای خورشید مهربان زندگی ام، دستان مهربان و خسته ات را می بوسم و تو را شکر می گویم و در حسرت سپاس یک لحظه از سختی هایی که برایم تحمل کردی، همیشه می مانم. 

راستش باید اعتراف کنم که امروز وقتی دیدم در هنگام خواندن مکتوب های من اشک از چشمانت جاری میشود ،شرمندگی همه وجودم را فرا گرفت و نتوانستم اشکهایت را ببینم و به ناچار خیابانهای گرم تهران را به خانه ماندن ترجیح دادم. 

مادر جان وقتی میبینم به واسطه حضور کثافتی که من وارد زندگیت کردم این گونه متاثر و ناراحتی و عذاب میکشی از خودم خجالت میکشم و شرمسار مهربانی ات هستم. 

مادرم در این هنگام شب که حتی آسمان هم به میمنت و مبارکی فردا روزی به شادی پرداخته و اشک شوق میریزد از خداوند متعال سلامتی روح و جان تو را از خداوند خواستارم. در پایان هم فالی را که از حضرت حافظ به نیت این شب عزیز هدیه گرفته ام را تقدیمت میکنم:
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود 

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

ای بهتر از جانم روزت مبارک و ایامت شاد. 

فرزند همیشه شرمنده تو مجتبی 

جمعه-23/2/91

مادر

خدایا ببخش مرا
ببخش که فرشته ات را آزردم
ببخش حتی اگر او بخاطر ِ مردانگی ِ زنانه اش از من نرنجیده باشد
ببخش که چشمانم به او که می رسید، ساده عبور می کرد
انگار باید نباشد تا بفهمم نبودنش می تواند به ســــادگی آدم را نابود کند
روز و شب در جست...جوی ِ معنای ِ عشق هستیم و نمی بینیم
خود ِ خود ِ وجود ِ عشق ، کمی آنطرف تر، دلنگران ِ ماست
همین امشب،
نیـّـت ِ اعـتـذار میکنم ،
وضوی ِ شرم میگیرم ،
... و در مقابلش، مخلصانه سجده می کنم
به فرشته های دیگرت بگو حسودی نکنند
به آنها بگو:
کسی که من سر به دامنش گذاشته ام عزیزترین است
او یک زن است
او مـــــــــــــــــــــــــــادر من است...

چقدر سخت است....

 چقدر سخت است به جایی برسی که بفهمی زندگی عاشقانه کوچکترین ارزشی برای آدمهای کنونی نداره.

چقدر سخت است به نقطه ای برسی که با خودت به این نتیجه برسی که آدم ها فقط آدم هستند، نه بیشتر و نه کمتر... اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی، آنها تو را می شکنند. بینِ این آدم های آدم، فقط باید عاقلانه زندگی کرد؛ نه عاشقانه... 

چقدر وحشتناک است به این نتیجه برسی که بعضی زخمها هست که هر روز صبح ، باید روشون رو باز کنی ،نمک بپاشی، تا یادت نره دیگه سراغ ِ بعضی آدما نبــاید رفت . 

چقدر تلخ است که عکس ها رو ببینی و بگی: 

 به ما که نیومدی ... حداقل به خودت بیا

خاطرات خیلی عجیبند ....
گاهی اوقات می خندیم به روزهای که گریه می کردیم ....
گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم ...

نیاز، دعوت، حرم، باران و زیارت

خسته بودم و ناراحت ، داشتم پشت فرمان ماشینم با خودم حرف میزدم، یاد گذشته میکردم و وقتی دلم برای خودم تنگ میشد قطراتی اشک که از چشمانم سرازیر میشد، گونه هایم را خیس میکرد و دلم را خنک .

حال بدی داشتم

آنقدر دوست داشتم چونان دیوانگان ،فریاد بزنم و اشک بریزم اما حیف این اعمال زیبای دوست داشتنی من برای مردم متمدن کنونی معنا و مفهومی ندارد . خلاصه درهمین حال و هوا بودم که موبایلم زنگ خورد و وقتی صفحه نمایش آن را دیدم متوجه شدم حاج آقای پارسایی پدر یکی تز دوستان خوبم پشت خط است ، تلفن را برداشتم با همان صدای گرم و مهربانش گفت "آقا مجتبی عازم مشهد الرضا هستیم و یک بلیط اضافی داریم میایی یا نه"

من که در پوست خودم نمی گنجیدم با فریادی از سر ذوق گفتم میرسم حاجآقا خدمتتون ممنونم که به فکر من بودین....

سه شنبه شد ساعت 3 ظهر و مهیا شدیم برای سوار قطار شدن، این مسافرت هم سفر های جدیدی را داشت از جمله سرداری که در عالم روزنامه نگاری معروف است به سردار نامه ها، سردار سید علی صنیع خانی مرد متواضعی که اورا خیلی دوست داشتم.

با هزار مکافات از گیت وروودی راه آهن رد شدیم و سوار قطار شدیم ، سفر آغاز شد ...سلام ای پسر حضرت زهرا...

در بین میسر شدیدیا دلم گرفته بود و بغض وحشتناکی گلویم را قفل کرده بود و دنبال بهانه ای میگشتم برای گریستن .

این حالت مرگ آور ساعتها ادامه داشت تا چشمم به گنبد طلایی حضرت رضا افتاد ، ناگهان بغضم ترکید و چشمه های اشک چشمانم فوران کرد و ناله زدم: " السلام و علیک یا شمس الشموس یا علی بن موسی الرضا" .....

همیشه هر وقت به پابوس حضرت رضا میروم ،پس از رسیدن اول کمی استراحت میکنم و بعد از آن عازم زیارت میشوم اما این بار طاقت نیاورده و به محض رسیدن به محل استقرار راهی زیارت حضرت یار شدم ......

هوا بارانی بود و سرد و حرم خلوت ، طبق عادت معمول در صحن گوهرشاد روبروی گنبد زیبای حضرت رضا رسیدم و هر چه در دلم بود تبدیل به اشک کردم به رخ زرد گنبد حضرتش کشیدم....خالی شدم از همه کینه ها و دلتنگی ها و قدم به بارگاه زیبایش رساندم ...چشمم به ضریحش افتاد و ......به بالای سر حضرتش رفتم و جایی را برای نماز پیدا کردم و شروع کردم به نیابت دیگران نماز خواندن . به نیابت کسی که زندگی ام را بهم ریخت و آسایشم را از من گرفت ، به نیابت پدر و برادر مرحومش و به نیابت اطرافیانش که از آنها متنفرم...انشا الله خداوند قبول کند.