قمارباز

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

قمارباز

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

هر آمدنی رفتنی دارد.

هر آمدنی رفتنی دارد.

وقتی کودک بودیم متوجه رفتن ها نبودیم.

دلمان به بازی خوش بود و فکر میکردیم دنیا خط مستقیمی است که تا ابد ادامه دارد و در این مسیر راه سنگلاخی وجود ندارد.

کم کم که بزرگ شدیم و کمی از دوران کودکی خارج شدیم در محیطی قرارمان دادند به نام دبستان و آرام آرام با خواندن و نوشتن آشنایمان کردند.

و چقدر تصادف جالبی بود که اولین جملاتی که یاد گرفتیم "آن مرد آمد ، آن مرد زیر باران آمد، آن مرد رفت " بود و باز هم به خوبی درک  نکردیم و در ذهن کودکانه و معصوم خویش میپنداشتیم این رفتن ها شاید به علت بارش باران باشد.

مگر میشود کسی بیاید و ناگاه برود ، ذهن کودکانه ما در آن دوران تصورش را هم نمیکرد که این امکان وجود دارد که کسی بیاید و برود و دیگر نیاید .

همیشه وقتی کسی میرفت میگفتند می آید ، حتی خاطرم هست به واسطه تحصیلم در مدرسه شاهد آن هم در جنوبی ترین نقطه تهران وقتی خبر شهادت پدری به فرزندش میرسید شادی کنان به مدرسه می امد و میگفت پدر من رفته مسافرت ... و شادی کنان منتظر دریافت سوغاتی های خویش بود اما دریغ و صد افسوس که وقتی کمی بزرگتر شد فهمید در این مسافرت برگشتی نیست و لاجرم خبری از سوغات نیز نیست به جر طعنه های تلخ زمانه....به جز نگاههای هیز مقدس مابین بیشعور و هرزه های فاسدی که به دنبال ربودن دل های مادران جوانی بودند که بر روی پیشانی شان هک شده بود همسر شهید ، آن هم با اسم سر و سامان دادن به آنها و به رسم اسلام . اما جالب بود از همه تاکیدات  اسلام بر مخفی ماندن کمک به دیگران ، این پست فطرتان تاریخ تنها در خفا ملاعبه کردن با این فرشتگان زمینی را فرا گرفته بودند.........وا اسفا وا حسرتا

آری بزرگتر که شدیم خیال کردیم آغوش مادرانمان جوابگوی هیکل بزرگمان نیست خیال کردیم نیاز به رفع عطش داریم خیال کردیم آغوشی به غیر از آغوش مادرمان هست تا آرام سر بر آن گذاشته و عاشقانه از چشمه های چشممان اشک فوران کنیم اما حیف.....

وقتی در این آغوش گریستیم متوجه نبودیم که چشمان آن آغوش به ظاهر دلنشین به تمسخر احساسات ما می پردازد.

و وقتی این هبوط از آغوش مادر به آغوش غیر را درک کردیم که همه غرور و احساساتمان مور تمسخر موجودی دوپا قرار گرفته بود.

آن زمان متوجه شدیم چیست معنای این اصل که هر آمدنی را رفتنی است و سرانجام لحظه شیرین هر سلام تلخی خداحافظی است.

آن روز فهمیدیم که در این دنیای مستهجن هر کسی تاریخ مصرفی دارد و وقتی تاریخ مصرفش به اتمام برسد او را به زباله دان تاریخ خواهند فرستاد.

و حالا میفهمیم که چقدر اصل تلخی است که هر کس روزی آمد لاجرم روزی خواهد رفت.

اندر احوال رفیقی شفیق

چند سالی است که از آشنایی حضرتمان با حضرت دوستمان میگذرد و بسیار مسرورم از این آشنایی و خرسندم از این هم نشینی.

در سالهای دور با او آشنا شدم و در اولین برخورد و در میز جلسه ای با هم به کشمکش پرداخته و لا جرم آزرده از هم شدیم و دوران انقطاع رابطه من و دوست شفیقمان خیلی زود آغاز شد و دست تقدیر بر این بود تا گذشت زمان این انقطاع نامیمون را مبدل کند به همنشینی مستدام و صمیمانه.

سالها در کنار هم بودیم و طی طریق میکردیم . از این مکان  به آن مکان و در این مدت در شادی و غم هم شریک بودیم بارها با هم خندیدیم و بارها در آغوش هم گریستیم . در سختی ها و مصائب کمک حالم بود و تنها کار من دعای خیر برای شادی دل محزون او.

در این سالها غم زیاد دیده بود این دوست شفیق دل رحم ما ، هم از دنیا و هم از خلق دنیا... اما غرور او و شخصیت خاص و عجیب غریبش باعث شده بود تا مسیرش را تغییر ندهد. حرکت کند به سمت مسیری که میدانست اشتباه است و .....

بماند امان از غرور او و مخصوصا امان از زمانی که این غرور با چاشنی کله شقی اش توامان میشد.....

همیشه احساس این کهنه سرباز دوران رفاقت ما بر تعقلش پیروز میشد و لاجرم تصمیماتی میگرفت که نتیچه ای نداشت جز اندوه و ناراحتی.....

اما دلم روشن بود که خداوند دلش را میبیند و روزگار اندوهش را به پایان خواهد رساند زیرا ایمان قلبی داشتم و دارم و خواهم داشت که حضرت پروردگار به دل بندگانش نگاه میکند و جبران مافات گذشته را در تقدیرشان قرار میدهد.

بگذریم ....

این رفیق شفیق به ظاهر خشن دل رحم ما مهره مار دارد.

چهره شیطنت آمیز گاهی خسته او مدتها بود که به سمت خسته تر شدن سوق داشت خنده اش کمتر و غمش افزون شده بود ...

میترسید از مقابله با خودش و اعمالش مخصوصا زمانی که این عملکرد و تصمیم گیری او منتهی به تنهایی موقتی اش گردد ...

اما چه میداند که تنهایی و خلوت،  آدمی را به دنیای جدیدی هدایت میکند که بعد ها شکرگزار این خلوت خواهد شد درست همانند پنجاه و چند روز زندان انفرادی خودم که با دنیا عوضش نخواهم کرد.

سرتان را درد نیاورم و از خود گفتن را کنار گذاشته و باز گردم به شرح حال رفیق شفیقمان که شیرین است و خوشایند...

آری میگفتم این کهنه رفیق ما با دخترکی به ظاهر ترش روی و کمی خشن (ظاهرا البته) آشنا شد و نمیدانم هنوز که نتیجه این مبارزه شیرین و دلچسب چند- چند است اما هرچه باشد امیدوارم از استثنا های رقابت های دو طرفه باشد و نتیجه ای جز برد- برد نداشته باشد.....

رنگ و رویش عوض شده ،لحنش تغییر کرده و چهره اش خوشحال تر از گذشته.....

و من نیز شادم از این اتفاق میمون و خوشحالم از خوشحالی حضرت رفیقمان......

این خوشحالی و خرسندی حضرت خودمان هم فرصت است و هم تهدید برای آن دخترک ترش روی دیار دریا که بداند و آگاه باشد که وظیفه اش سنگین است در طی این طریق که اگر خدای ناکرده خدای ناکرده خاطر حضرت رفیقیمان را مکدر کند و دل همچون آیینه اش را بشکند، خشم مجتبوی حضرت خودمان از خواب بیدار خواهد شد و طوفانی سهمگین به پا خواهد کرد......

خداوندگار مهربانی و پروردگار آفریننده عشق نگهدارشان باشد و خرسندشان کند.

یاحق