هر آمدنی رفتنی دارد.
وقتی کودک بودیم متوجه رفتن ها نبودیم.
دلمان به بازی خوش بود و فکر میکردیم دنیا خط مستقیمی است که تا ابد ادامه دارد و در این مسیر راه سنگلاخی وجود ندارد.
کم کم که بزرگ شدیم و کمی از دوران کودکی خارج شدیم در محیطی قرارمان دادند به نام دبستان و آرام آرام با خواندن و نوشتن آشنایمان کردند.
و چقدر تصادف جالبی بود که اولین جملاتی که یاد گرفتیم "آن مرد آمد ، آن مرد زیر باران آمد، آن مرد رفت " بود و باز هم به خوبی درک نکردیم و در ذهن کودکانه و معصوم خویش میپنداشتیم این رفتن ها شاید به علت بارش باران باشد.
مگر میشود کسی بیاید و ناگاه برود ، ذهن کودکانه ما در آن دوران تصورش را هم نمیکرد که این امکان وجود دارد که کسی بیاید و برود و دیگر نیاید .
همیشه وقتی کسی میرفت میگفتند می آید ، حتی خاطرم هست به واسطه تحصیلم در مدرسه شاهد آن هم در جنوبی ترین نقطه تهران وقتی خبر شهادت پدری به فرزندش میرسید شادی کنان به مدرسه می امد و میگفت پدر من رفته مسافرت ... و شادی کنان منتظر دریافت سوغاتی های خویش بود اما دریغ و صد افسوس که وقتی کمی بزرگتر شد فهمید در این مسافرت برگشتی نیست و لاجرم خبری از سوغات نیز نیست به جر طعنه های تلخ زمانه....به جز نگاههای هیز مقدس مابین بیشعور و هرزه های فاسدی که به دنبال ربودن دل های مادران جوانی بودند که بر روی پیشانی شان هک شده بود همسر شهید ، آن هم با اسم سر و سامان دادن به آنها و به رسم اسلام . اما جالب بود از همه تاکیدات اسلام بر مخفی ماندن کمک به دیگران ، این پست فطرتان تاریخ تنها در خفا ملاعبه کردن با این فرشتگان زمینی را فرا گرفته بودند.........وا اسفا وا حسرتا
آری بزرگتر که شدیم خیال کردیم آغوش مادرانمان جوابگوی هیکل بزرگمان نیست خیال کردیم نیاز به رفع عطش داریم خیال کردیم آغوشی به غیر از آغوش مادرمان هست تا آرام سر بر آن گذاشته و عاشقانه از چشمه های چشممان اشک فوران کنیم اما حیف.....
وقتی در این آغوش گریستیم متوجه نبودیم که چشمان آن آغوش به ظاهر دلنشین به تمسخر احساسات ما می پردازد.
و وقتی این هبوط از آغوش مادر به آغوش غیر را درک کردیم که همه غرور و احساساتمان مور تمسخر موجودی دوپا قرار گرفته بود.
آن زمان متوجه شدیم چیست معنای این اصل که هر آمدنی را رفتنی است و سرانجام لحظه شیرین هر سلام تلخی خداحافظی است.
آن روز فهمیدیم که در این دنیای مستهجن هر کسی تاریخ مصرفی دارد و وقتی تاریخ مصرفش به اتمام برسد او را به زباله دان تاریخ خواهند فرستاد.
و حالا میفهمیم که چقدر اصل تلخی است که هر کس روزی آمد لاجرم روزی خواهد رفت.
تنها رهگذر است که برای رفتن می آید، و فقط درخت است که نمی تواند جلوی آمدن و رفتنش را بگیرد.
:-)
کاش واقعا هر آمدنی را رفتنی بود. کاش دل، دفترچه ای هزار برگ بود تا اگر یک خاطره، چند ورقی را مکدر میکرد، پاره کردنش آسان بود و ممکن! .کاش میشد پای بعضی از خاطرات را به تکه سنگی بزرگ زنجیر کرد و از کشتی ذهن بیرون انداخت تا در اعماق اقیانوس عدم غرق شوند. اما افسوس که خاطرات محکومند به حبس شدن در زندان دل. نه هرگز رد پای هیچ آمدنی، رفتنی نیست..
کاملا حرف شما درسته اما منظور من مسبب الاسباب خاطراته نه خود خاطرات