امروز جمعه بود
حالم عجیب دگرگون بود و برزخ وجودم امانم نمیداد.
امروز غروب کودکی چند ساله شده بودم که گویا مادرش را چند روزی ندیده است و زار زار گریستم.
امروز یاد همه چیز افتادم که هرکدامشان انقلابی درونم ایجاد میکرد.
امروز سخت ترین روز چند ماهه گذشته ام بود
چقدر گریه کردم
چقدر زار زدم و هق هق کردم
امروز غم غریبی وجودم را فرا گرفته بود و گویا به دوران زیبای عاشقی سفر کرده بودم.
باید اعتراف کنم سفر سفر سختی بود و طاقت فرسا اما هر چه بود خوش گذشت.
کمی خالی شدم
حس می کنم قلبم را آتشی سهمگین فرا گرفته که دیر یا زود آواره ام خواهد کرد.
آری آوارگی انتهای راه بی پایان من است.
آوارگی را دوست دارم.
گاهی زندگی چنان غم انگیز می شود که هیچ مرحمی برای دردهایت دراین بزرگ پهنای آفرینش پیدا نمی کنی درآن زمان تنها صدای ضعیفی که در میان گریه هایت تو را آرام می کند و تکرار می کنی صدای ناله ای است که به وسعت دریاها وسیع است نام خدا تنها آرامبخش دلهاست