بی نام و نشان ... تنهای تنها ... حس اسارت دارم در کویری پر از سکوت ... حس مرگی گمنام که دوست دارد دستی از سر بزرگی بر سرم بکشد ... ناشناس ترینم در بین این همه آشنا یا بهتر بگویم آشنا نمایانی که حتی با خودشان هم غریبه اند... بارها پرسیدم ز خود ... کیستم ، چه میکنم این جا ... چرا اینگونه شد تقدیر من ...جوابی نبود ... ندایی نبود ... تنهایی بود و سکوت .
من هر چه مینگرم ... سراب است و سراب ... در دور دست من . حس سرگردانی دارم به دنیای خود . حس تمام شدن ... پایان گرفتن ... خاموش شدن ... آتش زدن زندگانی ام...
چقدر ناراحت کننده است به کسی دل ببندی و ببینی هدفش کاسبی است ...یک تجارت کثیف...اما خدارا شکر
حسی متناقض سراسر وجودم را فراگرفته...خسته ام
مردی عینکی بر چشم داشت و میگفت چرا همه جای دنیا قهوه ای است . رسید از راه دوستی که عینک را از چشم او بر دارد و بگوید رنگ ها وجود دارند سیاه سفید سبز قهوه ای قرمز و... اما تو عینکی بر چشم داری که همه چیز را یک رنگ میبینی
سراب هم وجود دارد ناراحتی هم وجود دارد کاسبی هم وجود دارد تجارت هم هست اما دنیای یک رنگ خستگی هم می آورد
وقتی بدی است خوبی مفهوم پیدا می کند
تناقض در درون ماست نه در نظم بی بدیل خدا
سال نو مبارک
مردی عینکی بر چشم داشت و میگفت چرا همه جای دنیا قهوه ای است . رسید از راه دوستی که عینک را از چشم او بر دارد و بگوید رنگ ها وجود دارند سیاه سفید سبز قهوه ای قرمز و... اما تو عینکی بر چشم داری که همه چیز را یک رنگ میبینی
سراب هم وجود دارد ناراحتی هم وجود دارد کاسبی هم وجود دارد تجارت هم هست اما دنیای یک رنگ خستگی هم می آورد
وقتی بدی است خوبی مفهوم پیدا می کند
تناقض در درون ماست نه در نظم بی بدیل خدا
سال نو مبارک