قمارباز

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

قمارباز

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

عشق...........

عشق شادی ست ،عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمیزادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری ز خود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده جان
در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست ؟عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آنکه عشق می ورزد
دل وجانش به عشق می ارزد

آدمیزاد را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن افروز
شب نشینی هم آشیانه روز

آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکی است پر کدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی ، بی چراغ تاریکی

آتشی در تو می زند خورشید
کنده ات باز شعله ای نکشید؟

چون درخت آمدی، زغال مرو
میوه ای، پخته باش، کال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون

سیب وبه نیست میوه این دار
میوه اش آتش است آخر کار

خشک وتر هر چه در جهان باشد
مایه سوختن در آن باشد

سوختن در هوای نور شدن
سبک از حبس خویشتن دور شدن

*
کوه هم آتشی گداخته بود
بر فراز و نشیب تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد که کرد او را سنگ؟

ثقل وسردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سر گذشت دلتنگ است
فکر پرواز در دل سنگ است

مگرش کوره در گداز آرد
وان روان روانه باز آرد...

*
سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
برجهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی ست در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است کز رخ شاداب
می تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست؟خنده هستی
خنده ای از نشاط سر مستی

هستی از ذوق خویشتن سر مست است
رقص مستانه اش از این دست است

نور در هفت پرده پیچیده است
تا در این آبگینه گردیده است

رنگ پیراهن است سرخ وسپید
جان نور برهنه نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند
چند سار است بر درخت بلند؟

زان سیاهی که مختصر گیرند
آسمان پر شود چو پر گیرند...

*
ذره انباشتی و تن کردی
خویشتن را جدا ز من کردی

تن را به تن همیشه مشتاق است
جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی درنگ آور؟

ذره انباشتی چون توده دود
ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی ،چه جای شکیب؟
به در آی از سراچه ترکیب

مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمین در آغوشت...

*
گل سوری که خون جوشیده ست
شیره آفتاب نوشیده ست

آنکه از گل گلاب می گیرد
شیره آفتاب می گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازکی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب...

*
لاله ها پیک باغ خورشیدند
که نصیبی به خاک بخشیدند

چون پیامی که بود، آوردند
هم به خورشید باز می گردند...

*
برگ،چندانکه نور می گیرد
باز پس می دهد چو می میرد

شاخه در کار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است

وامدار است شاخ آتشجو
وام خورشید می گزارد او...

در دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشید می برد در کار

گل جواب سلام خورشیدست
دوست در روی دوست خندیدست...

*
نرم و نازک از آن نفس که گیاه
سر برآرد ز خاک سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشید ست
پیش از آنش به خواب می دیدست

دم آهی که در دلش خفته ست
یال خورشید را برآشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست
زانکه این دانه پاره دل اوست...

*
دانه از آن زمان که در خاک است
با دلش ادراک آفتاب است

سر گذشت درخت می داند
رقم سر نوشته می خواند

گر چه با رقص و ناز در چمن است
سر نوشت درخت سوختن است...

*
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار وخزان

دست و دامن تهی و پای در بند
سر کشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی:شب گور
در دلم گرمی ستاره دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شبخوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت...

*
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد

کنده پیر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد