هوالجمیل
ساعت ده و چهل دقیقه شب است و ما به سمنان رسیدیم، نمازی خواندم و زیر آسمان زیبای کویر کمی قدم زدم.
چقدر آسمان کویر را دوست دارم ، یادش به خیر سفری را که با سامان و رضا و محمود با ماشین به مشهد رفتیم، خاطرم هست که در طبس و در پناه ستاره های زیبای کویر آتشی روشن کردیم و فریاد زدیم،داد زدیم نه جیغ زدیم نه هرآنچه در انتهای قلبمان و هرچه در دلمان مدفون شده بود با یک مبدل روحانی تبدیل به فریاد کردیم و در کویر زیبای طبس به رخ سو سو زدن ستاره های سرشار از سکوت کویر کشیدیم.
چه مزه ای دارد که حتی طبیعت هم به به فریاد آدمها حسودی کند و چه معامله زیبایی است تهاتر کردن سکوت ستاره های کویر با فریاد انسانهای قهر کرده با تمدن.
اما امشب حتی کویر هم ستاره هایش را از من دریغ کرد،ابر بی انصافی تمام ستاره های کویر را پوشانده بود .
وای که چقدر از این حجابهای ظلمانی متنفرم!
از این حجابهای دروغینی که حتی مردم هم از این ابرها یاد گرفته اند بیزارم.
خدایا! کویر هم با آن بادهای با معرفتش هم نتوانست این ابر ظلمانی راکنار بزند اما ستاره ها با سکوت خود فریاد میزدند که همیشه پشت این ابر باقی نخواهند ماند،
صداهای عاجزانه و ملتمسانه ستاره ها را میشنوم که از بادها خواهش میکنند تا این ابرها را کنار بزنند اما باد نیز شرمنده این التماس کودکانه است و تنها با تبسمی مضحک به ستاره ها میگوید:
انشاالله فردا شب!!!
و ستاره ها گویی برایشان محرز شده است که باد تنها بلوف میزند و مرد عمل نیست
گمان میکردم هرچه از تهران دورتر شوم دلتنگی ام کاهش می یابد اما هرچه دورتر میشم دلتنگ تر میشوم و وجودم ملتهب تر میشود
و تنها امیدم حرم امن رضوی است
خدایا ! نمیدانم چرا اینقدر خسته شده ام
افسوس و صد افسوس که آسمان هم دیگر قدرت کمک به من را ندارد
با خودم میگویم اگر این اتفاقات نمی افتاد ،اینقدر دلتنگ نمیشدم
شاید
نمیدانم
چقدر دلم برای دوستانم و برای دستهای سپید میرحسین تنگ شده
خدایا .............
قطار سیمرغ تهران – مشهد
آخرین شب بهار 88