تاتر را نمیشناخت
اصلا
آنقدر به تماشای تاتر بردمش که بازیگری را یاد گرفت
بازیگری قهار شد
آنقدر خوب بازی کرد که من صحنه نمایشش را با واقعیت اشتباه گرفتم
مرا بازی داد و
خندید و
رفت پی خوش گذرانیش
حالا میگویم چقدر کثیف بازی کرد
خیلی وقت بود که اینجا مطلب ننوشته بودم اما اتفاقاتی برایم افتاد تا تصمیم بگیرم که دوباره به اینجا بیایم
کلا نوشتن را بیش از گفتن دوست دارم و شاید این نقطه ضعف شدید من باشد...
قبلا که برداشت دیگری از او داشتم برایش نوشته بودم:
طبق عادت مولوف دوباره مینویسم
راستش را بخواهی نگاه نافذ و برق چشمانت چونان تریاکی است برای بیماری بد حال چون من
خشم نگاهت ویران کننده است
عطر تنت مخصوصا وقتی همراه میشود با خنده های روی لبانت هر کسی را دیوانه میکند مخصوصا من که دیوانه وار دوستت دارم.
وقتی در آغوشم بودی همه غصه هایم را فراموش کردم
عجیب مسکنی هستی برای حال نزار من
باید اعتراف کنم آنقدر زیبا میخوابی که تماشای خوابیدنت یکی از زیباترین شاهکارهای خلقت است
آدم سیر نمیشود از دیدن خوابیدنت چه برسد به من که دیوانه ترین دیوانه هایم
طعم لب هایت را که نگو ......
ممنونم که هستی و بدان که شدید دوستت دارم
میبوسمت
و حالا که بهتر شناختمش فهمیدم عجب سرابی بوده برای من و من چقدر بیچاره که میپنداشتم که تشنگی ام برطرف میشود و به امید آب مسیرم را تغییر داده ام و بعد از فزسنگ ها طی طریق و دور شدن از مسیر درستم هم تشنه تر شدم و هم ناتوان برای بازگشت.
حالا میفهمم که وقتب در آغوشم بود حواسش جای دیگری بود و من ساده دل اورا تریاکی میدانستم برای درد هایم و نمیدانستم که در دستانش خنجر زهراگینی دارد که مرا از بین خواهد برد.
حالا میفهمم که وقتی میخوابید و من اورا تماشا میکردم او خواب دیگری را میدید و خنده هایش از آن جهت بود نه از اینکه در کنار من است
و حالا سرخوش و مست در آغوش دیگری است و خدا کند برای آن دیگری بازیگر نشود.
تصمیم گرفتم داستانی بنویسم از این ایام به ظاهر خوش و نابود کننده تا مشعلی باشد برای دیگران .
دعا کنید وان نوشتن داشته باشم.
اندر احوالات سفر نوروزی به مقصد دیار سریلانکا
آورده اند در سالهای نه چندان دور در انتهای سنه 1395 شمسی ، تعدادی از خانوار سرزمین پارس تصمیم گرفتند تا تعطیلات نوروزی خویش را در بلاد سریلانکا سپری کنند و بعد از تلاش های متعدد آژانس علی بابا را برای این سفر انتخاب کردند که شاید این انتخاب بزرگترین اشتباه این جمع بود .
القصه ، آغازین مرحله این سفر تفریحی زیارتی، ضیافت شامی بود که در رستورانی اختلاس گر به نام پدیده شاندیز صورت گرفت ، در این ضیافت شاهانه مهمانان و همسفران با ابروانی لنگه به لنگه یک چشمشان به غذاهای روی میز بود و یک چشمشان به همسفران و متحیرانه با خود فکر میکردند که آیا با این همسفران ، مسافرت کوفتشان میشود یا خیر.
قهرمان این ضیافت جناب مستدام حاج ناصر عین اللهی بود که طوطیان شکر شکن و مرغان آسمانی خبر آوردند که پس از صرف شام و آشنایی و هم نشینی با حضرت خودمان در زیر باران وحشتناک آن شب پای پیاده و به سرزنان تا منزل رفته و ذکر استغفار را برای انتخاب این سفر با این همسفران بلند بلند تکرار میکرده و شنیده ها حاکی از آن است که تا روز سفر سر بر بالین استراحت ننهاده بود و از بس لب های مبارکشان را گزیده بود که همسرشان شک کرده بود که حاج ناصر لب های خویش را پروتز کرده یا خیر.......... با این قهرمان بلافصل این مسافرت بعد ها بیشتر آشنا خواهیم شد.
برگردیم به مراسم ضیافت شام
هنگام خوردن سالاد بودیم و استرس داشتیم که با حضور مهدی خان حجاریان آیا سالادی برای ما میماند یاخیر که دستی بر شانه هایم گذاشته شد، برگشتم و دیدم مردی سیه چرده ، با تیپی مدرن که بر یقه پیراهن خود گردن آویزی که فرنگی ها آن را کراوات مینامند مشغول به معرفی خویش شد و خود را سپهر و تور لیدر این سفر معرفی کرد .
اعتراف میکنم که جناب سپهر خان با گردن آویز زینتی یا همان کراوات بسی خوش صحبت تر و صبور تر میباشد و پیشنهاد میکنم که ایشان در هنگام سفر نیز حتی اگر تی شرت یقه گرد هم به تن دارد از اپشن کراوات استفاده کند تا بلکه بیشتر بر دل نشیند.
خلاصه امر آن شب گذشت و هنگامه سفر رسید ، سوار بر هواپیمای شرکت عمان ایر شدیم و سفر آغاز شد ، حاج ناصر که چند شبانه روز مشغول به استغفار بود و کم خوابی به ایشان مستولی شده بود در کل مسیر خواب بود و هم نشینان ایشان گویند در طول مسیر چند ساعته تا شهر مسقط کابوس هم سفران (خانواده های افرند و حجاریان و خردمند ) را میدید تا زمانیکه رسیدیم به مسقط و ناگهان از خواب پرید و متحیرانه از همسرشان پرسید کجاییم و ایشان پاسخ داد به مسقط رسیدیم و حاج ناصر سفرنامه ما نفسی عمیق کشید و به ادامه ذکر استغفار پرداخت.
ترمینال مسقط که رسیدیم گویا وارد قطب شدیم از شدت سرمای موجود و ما که میپنداشتیم به دیار گرما سفر میکنیم و تنها تی شرت بر تن داشتیم چونان بید از سرما به خود میلرزیدیم و هرچه سعی کردیم به حاج ناصر نزدیک شویم و از گرمای وجود ایشان بهره مند شویم او از ما فراری بود و به تعبیر نویسندگان ما جن بودیم و ایشان بسم الله.
مخلص کلام زمان پرواز فرارسید به دیار کلمبو و نکته ای که جالب بود این بود که همه همسفران تور علی بابا در این پرواز در انتهای هواپیما مستقر شده بودند که اتوبوس سواران آنجا را بوفه مینامند و چشمتان روز بد نبیند که تا کلمبو و در جوار توالت و یا همان wc هواپیما و به تعبیر عرب زبانان دوره المیاه و به لطف معده و دستگاه گوارش مسافرین پرواز پدرمان در امد از استنشاق بوهای مطبوع و نامطبوع . که در اینچا لازم میدانم پیشنهاد دهم علاوه بر کراوات جناب سپهر ای کاش مسوولین آژانس علی بابا با برنامه ریزی مناسب تر میتوانستند جای مناسبی را برای مسافرانشان تدارک ببینند.
در نهایت پس از سختی سفر که امیدوارم منجر به شیمیایی شدنمان در آینده به واسطه استنشاق هوای نامطبوع داخل هواپیما نشود وارد فرودگاه کلمبو شدیم.
بسم رب العشق
قدم زنان از پله ها پایین آمد .
مدل لباس پوشیدنش عوض شده بود و من هیچگاه اورا اینقدر ژولیده و شلخته ندیده بودم
با همان غرور همیشگی اش سوار ماشین شد و نشست اما کوه یخ غرورش به ناگاه شکست و در طرفه العینی آب شد و از چشمانش جاری شد چونان چشمه ای که پس از فصل خشکسالی به ناگاه فوران میکند ، اشک چشمانش را فرا گرفت .
معلوم بود دیشب نیز گریسته زیر چشمانش از فرط اشک ریختن کمی متورم شده بود و در میان اشک ریختن هایش پکی به سیگار میزد تا بتواند حال اولیه اش را پیدا کند اما دریغ .... نه او بازیگر نه چندان خوبی است و نه من زود باور.
از او پرسیدم که چه شده چرا اینگونه ای و او در حالی که به بیرون از ماشین نگاه میکرد گفت پولم را به کسی داده ام و حالا نمی دهد و من نیز وقتی متوجه شدم میان من و او حجابی برای بیان واقعیت وجود دارد لاجرم خودم را به حماقت زدم زیرا لازمه رفاقت هر از چند گاهی خود را به حماقت زدن است و شروع کردم به آرام کردنش اما چون ریشه ناراحتی اش پول نبود لاجرم حرف های من نیز دردی را دوا نمیکرد و آب در هاون کوبیدن بود.
کمی رانندگی کردم و چرخیدیم تا بلکه حال و هوایش تغییر کند اما قلب که بشکند با این بهانه ها و چرخ زدن ها حال و هوایش عوض نمیشود و این تاثیر شکستن قلب است.
همینطور در حال رفتن بود و داشتم به خودم می قبولاندم که این حال ناخوش تاثیر پول به ظاهر از دست رفته است که تفنش زنگ زد، بغضش دوباره شکست و شروع کرد به مخاطب تلفنی خود عتاب کردن .
خیر نبینی.....
امیدوارم کاری که با دل من کردی را خدا جبران کند .........
و ...........................
فهمیدم که این تغییر و تحول روحی منشا عاطفی دارد و دلدادگی.
و سکوت کردم و شروع کردم به نصیحت های احمقانه بلکه از حال و هوایش خارجش کنم.
اما کاری نمی توان برای دل شکسته کرد و این است ماهیت موجود غریبی به نام دل....
بعد شروع کرد به برخی تو جیه های بچه خر کن و من نیز برای اینکه بیش از این مکدر نشود خود را به قبول کردن حرفهایش زدم و بعد از چند دقیقه ای دوباره تلفنش زنگ خورد همان مخاطب خاصش بود که با دلایل متعدد او را آزرده کرده بود. و با عصبانیت گفت مگر من چه کمبودی داشتم .... من چه کوتاهی در حق تو کردم که با ......
بماند تمام شد و گذشت و دوباره به هم ریخت
هیچوقت دوست نداشتم این دختر مغرور را در این حالت ببینم و دلم برایش سوخت میخواستم حرف بزنم اما میدانستم حرفهایم نمک به زخم دل ائ ریختن است و اجبارا تقیه سکوت کردم و رساندمش...
بعد از این که رفت ساعتها با خودم خلوت کردم و با خودم میگفتم " ای کاش به او میگفتم که شکست بهای عشق زمینی است آسمانی شو تا عشق را قمار نبینی تا از قماری به قمار دیگر شناور باشی و همواره خویش را بازنده بینی. "
ای کاش به او میگفتم که ماهیت عشق زمینی این است و بر عکس آنچه که فکر میکند و به طنز میگوید عاشقی خر نیست و عاشقی زیباترین فصل زندگانی است حتی اگر وصالی در کار نباشد.
ای کاش به میگفتم که بداند چقدر سخت است به جایی برسی که بفهمی زندگی عاشقانه کوچکترین ارزشی برای آدمهای کنونی نداره. چقدر سخت است به نقطه ای برسی که با خودت به این نتیجه برسی که آدم ها فقط آدم هستند، نه بیشتر و نه کمتر... اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی، آنها تو را می شکنند. بینِ این آدم های آدم، فقط باید عاقلانه زندگی کرد؛ نه عاشقانه...
چقدر وحشتناک است به این نتیجه برسی که بعضی زخمها هست که هر روز صبح ، باید روشون رو باز کنی ،نمک بپاشی، تا یادت نره دیگه سراغ ِ بعضی آدما نبــاید رفت .
چقدر تلخ است که عکس ها رو ببینی و بگی:
به ما که نیومدی ... حداقل به خودت بیا
خاطرات خیلی عجیبند ....و ادمی باید از غور کردن در این فتنه سهمگین بپرهیزد
گاهی اوقات می خندیم به روزهای که گریه می کردیم ....
گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم ...
ای کاش میتوانستم به او تفهیم کنم که زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد، سادهها سطحی نیستند خرید چند سیب ترش می تواند به عمق فلسفۀ ملاصدرا باشد مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی، معجزه نمی کنیم، مشکل ما این است که همانقدر که ویران می کنیم ،نمیسازیم. همانقدر که کهنه میکنیم ، تازگی نمیبخشیم،همانقدر که دور میشویم ، بازنمیگردیم، همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم. همانقدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم،آنها را به یاد نمیآوریم، همانقدر که از رونق میاندازیم ،رونق نمیبخشیم. مشکل این است که از همه رویاهای خوش آغاز دور میشویم و این دور شدن به معنای قبول سلطه بیرحمانۀ زمانه است بر سر قول و قرارهای نخستین نماندن، باور پیرشدگی روح است و خواجهگی عاطفه. عشق چاه ویل را هم پر می کند.
اما این چیزهای ساده زندگی فقط جنبه مثبت ندارند چه بسا مطالب آسان و سطحی رفتاری می توانند شیرازه یک ارتباط را از بین ببرند.
به قول نادر ابراهیمی هر رابطه ای چونان یک بلور شیشه ای میباشد و اتفاقات نا هنجار چه از نوع سطحی و چه از نوع عمیق آن میتواند ترکی بر روی این بلور شیشه ای ایجاد کند و همانطور که همه میدانند هیچ ترکی در وجود یک جام بلورین از بین نمیرود و هیچ بند زنی نمی تواند جام بلورین شکسته شده را همانند روز اول بند بزند پس لاجرم باید نسبت به منزلت جام بلورین هر ارتباط حساسیت داشت و آن را محترم دانست.
چقدر خوب است همه ما بتوانیم از جام های بلورین زندگانیمان به درستی حفاظت و نگهداری کنیم.
موی بلند خودت را به رخ نکش
من با نوازش آن مست میشوم
میترسی از گره گیسوان خود
من با مشاهده آن گیج میشوم
ای وای گره خورد، مهذرت بانو
از اخم ابروان تو بی حال میشوم
غمگینم از نوازش با دست پرترک
از زخم گونه های تو شرمنده میشوم
اری بخواب ، خشم نگاهت کشنده است
من نیز با عطر تنت خواب میشوم
کیش 93
نوشتن شرح حال از خود رمق میخواهد و حوصله
شرایط ایجاد شده در این ایام نه برای قلم در دست گرفتن رمقی گذاشته و نه حوصله ای برای جسارت به ساحت سپید کاغذ و نوشتن شطحیات خود.
اما چاره ای نیست جز هجمه به این سپبد مظلوم تاریخ ، چند سالی است که در جزیره ای به ظاهر آرام در خلیج همیشگی فارس مشغول به فعالیت هستم و به دلایل متعدد تصمیم به رفتن از این جزیره رادارم و ترک همکاران و دوستانی که سالهای سال با آنها نه تنها کار که زندگی کردم .اما این تقدیر هر کسی است و هر سلام سرآغاز تلخ خداحافظی است.
تجربه کیش برای من تجربه ای توام با غم و شادی بود.
اما هرچه بود گذشت و تجربه ای شد برای من
با بسیاری از موجودات زمینی که در عرف آنها را انسان می نامند و درواقع به اعتقاد من این نام برایشان مناسب نیست آشنا شدم.
چه شبهایی که در این جزیره شرجی اشک ها و لبخند های دیگران را دیدم و غم وجودشان را لمس کردم و همه تلاشم این بود تا بتوانم رطوبت چشمهایشان را به لبخند صورتشان تبدیل کنم .
چه شبهایی که دوستانم را در اغوش گرفتم و سعی کردم اندوه قلوبشان را از وجودشان بزدایم.
و ناگزیر اشک ها و غم های خودم را با دریا این نعمت محجوب و بی ادعای خداوندگار به اشتراک گذاشتم و او نیز جوانمردانه با صدا و رطوبت خالصانه اش بدون منت مرا در اغوش میگرفت و با صدای امواجش وجود پرتلاطم مرا ارام میکرد.
در این مدت زحمتهای فراوانی را برای برخی از دوستانم ایجاد کردم و شرمنده حضورشان هستم و شرمسار نگاهشان.
سعید و مجید شاهسواری ، مجید حسینعلی و بسیاری از دوستان دیگر مرا به سختی تحمل کردند و تنها میتوانم طلب حلالیت داشته باشم از آنها.
پروژه ای که بسیار دوستش داشتم و دارم و از روز تحویل زمین تا کنون خاطرات تلخ و شیرینی از آن داشتم.
اما چاره ای نیست که هجرت نیز قسمی از زندگی ادمی است.
همکارانی که برخی از آنها را بسیار دوست داشتم و برایم محترم بودند و امیدوارم حضور مرا در اذهانشان به زباله دان تاریخ نفرستند.
برخی شان وجودشان سرشار از احساس بود و حساسیتشان همچون گل یاس که از حضرت پروردگار توفیق و ظرفیت صبر جهت حفظ وجود نازنینشان را خواستارم و برخی نیز با حس های کوتاه بینانه حتی خودشان را هم رقیب خودشان میدانند که مرحله ای است که هرکس توفیق رسیدن به آن را ندارد. که از خداوند متعال آرزوی گشایش قلب را نیز برای آنها خواستارم.
اما هرچه بوده و گذشته قسمتی از عمر این بنده حقیر بوده است و در انتها باید از حضرت پروردگار طلب همه آرزوهایی که برای دیگران کرده ام را برای خود نیز بخواهم و خالصانه و عاجزانه این اعتراف را بر زبان خویش جاری سازم که :
""""پروردگار عالم من هیچ نیستم و هیچ چیزی هم ندارم و از تو همه چیز میخوام یا ارحم الراحمین """"
هر آمدنی رفتنی دارد.
وقتی کودک بودیم متوجه رفتن ها نبودیم.
دلمان به بازی خوش بود و فکر میکردیم دنیا خط مستقیمی است که تا ابد ادامه دارد و در این مسیر راه سنگلاخی وجود ندارد.
کم کم که بزرگ شدیم و کمی از دوران کودکی خارج شدیم در محیطی قرارمان دادند به نام دبستان و آرام آرام با خواندن و نوشتن آشنایمان کردند.
و چقدر تصادف جالبی بود که اولین جملاتی که یاد گرفتیم "آن مرد آمد ، آن مرد زیر باران آمد، آن مرد رفت " بود و باز هم به خوبی درک نکردیم و در ذهن کودکانه و معصوم خویش میپنداشتیم این رفتن ها شاید به علت بارش باران باشد.
مگر میشود کسی بیاید و ناگاه برود ، ذهن کودکانه ما در آن دوران تصورش را هم نمیکرد که این امکان وجود دارد که کسی بیاید و برود و دیگر نیاید .
همیشه وقتی کسی میرفت میگفتند می آید ، حتی خاطرم هست به واسطه تحصیلم در مدرسه شاهد آن هم در جنوبی ترین نقطه تهران وقتی خبر شهادت پدری به فرزندش میرسید شادی کنان به مدرسه می امد و میگفت پدر من رفته مسافرت ... و شادی کنان منتظر دریافت سوغاتی های خویش بود اما دریغ و صد افسوس که وقتی کمی بزرگتر شد فهمید در این مسافرت برگشتی نیست و لاجرم خبری از سوغات نیز نیست به جر طعنه های تلخ زمانه....به جز نگاههای هیز مقدس مابین بیشعور و هرزه های فاسدی که به دنبال ربودن دل های مادران جوانی بودند که بر روی پیشانی شان هک شده بود همسر شهید ، آن هم با اسم سر و سامان دادن به آنها و به رسم اسلام . اما جالب بود از همه تاکیدات اسلام بر مخفی ماندن کمک به دیگران ، این پست فطرتان تاریخ تنها در خفا ملاعبه کردن با این فرشتگان زمینی را فرا گرفته بودند.........وا اسفا وا حسرتا
آری بزرگتر که شدیم خیال کردیم آغوش مادرانمان جوابگوی هیکل بزرگمان نیست خیال کردیم نیاز به رفع عطش داریم خیال کردیم آغوشی به غیر از آغوش مادرمان هست تا آرام سر بر آن گذاشته و عاشقانه از چشمه های چشممان اشک فوران کنیم اما حیف.....
وقتی در این آغوش گریستیم متوجه نبودیم که چشمان آن آغوش به ظاهر دلنشین به تمسخر احساسات ما می پردازد.
و وقتی این هبوط از آغوش مادر به آغوش غیر را درک کردیم که همه غرور و احساساتمان مور تمسخر موجودی دوپا قرار گرفته بود.
آن زمان متوجه شدیم چیست معنای این اصل که هر آمدنی را رفتنی است و سرانجام لحظه شیرین هر سلام تلخی خداحافظی است.
آن روز فهمیدیم که در این دنیای مستهجن هر کسی تاریخ مصرفی دارد و وقتی تاریخ مصرفش به اتمام برسد او را به زباله دان تاریخ خواهند فرستاد.
و حالا میفهمیم که چقدر اصل تلخی است که هر کس روزی آمد لاجرم روزی خواهد رفت.
چند سالی است که از آشنایی حضرتمان با حضرت دوستمان میگذرد و بسیار مسرورم از این آشنایی و خرسندم از این هم نشینی.
در سالهای دور با او آشنا شدم و در اولین برخورد و در میز جلسه ای با هم به کشمکش پرداخته و لا جرم آزرده از هم شدیم و دوران انقطاع رابطه من و دوست شفیقمان خیلی زود آغاز شد و دست تقدیر بر این بود تا گذشت زمان این انقطاع نامیمون را مبدل کند به همنشینی مستدام و صمیمانه.
سالها در کنار هم بودیم و طی طریق میکردیم . از این مکان به آن مکان و در این مدت در شادی و غم هم شریک بودیم بارها با هم خندیدیم و بارها در آغوش هم گریستیم . در سختی ها و مصائب کمک حالم بود و تنها کار من دعای خیر برای شادی دل محزون او.
در این سالها غم زیاد دیده بود این دوست شفیق دل رحم ما ، هم از دنیا و هم از خلق دنیا... اما غرور او و شخصیت خاص و عجیب غریبش باعث شده بود تا مسیرش را تغییر ندهد. حرکت کند به سمت مسیری که میدانست اشتباه است و .....
بماند امان از غرور او و مخصوصا امان از زمانی که این غرور با چاشنی کله شقی اش توامان میشد.....
همیشه احساس این کهنه سرباز دوران رفاقت ما بر تعقلش پیروز میشد و لاجرم تصمیماتی میگرفت که نتیچه ای نداشت جز اندوه و ناراحتی.....
اما دلم روشن بود که خداوند دلش را میبیند و روزگار اندوهش را به پایان خواهد رساند زیرا ایمان قلبی داشتم و دارم و خواهم داشت که حضرت پروردگار به دل بندگانش نگاه میکند و جبران مافات گذشته را در تقدیرشان قرار میدهد.
بگذریم ....
این رفیق شفیق به ظاهر خشن دل رحم ما مهره مار دارد.
چهره شیطنت آمیز گاهی خسته او مدتها بود که به سمت خسته تر شدن سوق داشت خنده اش کمتر و غمش افزون شده بود ...
میترسید از مقابله با خودش و اعمالش مخصوصا زمانی که این عملکرد و تصمیم گیری او منتهی به تنهایی موقتی اش گردد ...
اما چه میداند که تنهایی و خلوت، آدمی را به دنیای جدیدی هدایت میکند که بعد ها شکرگزار این خلوت خواهد شد درست همانند پنجاه و چند روز زندان انفرادی خودم که با دنیا عوضش نخواهم کرد.
سرتان را درد نیاورم و از خود گفتن را کنار گذاشته و باز گردم به شرح حال رفیق شفیقمان که شیرین است و خوشایند...
آری میگفتم این کهنه رفیق ما با دخترکی به ظاهر ترش روی و کمی خشن (ظاهرا البته) آشنا شد و نمیدانم هنوز که نتیجه این مبارزه شیرین و دلچسب چند- چند است اما هرچه باشد امیدوارم از استثنا های رقابت های دو طرفه باشد و نتیجه ای جز برد- برد نداشته باشد.....
رنگ و رویش عوض شده ،لحنش تغییر کرده و چهره اش خوشحال تر از گذشته.....
و من نیز شادم از این اتفاق میمون و خوشحالم از خوشحالی حضرت رفیقمان......
این خوشحالی و خرسندی حضرت خودمان هم فرصت است و هم تهدید برای آن دخترک ترش روی دیار دریا که بداند و آگاه باشد که وظیفه اش سنگین است در طی این طریق که اگر خدای ناکرده خدای ناکرده خاطر حضرت رفیقیمان را مکدر کند و دل همچون آیینه اش را بشکند، خشم مجتبوی حضرت خودمان از خواب بیدار خواهد شد و طوفانی سهمگین به پا خواهد کرد......
خداوندگار مهربانی و پروردگار آفریننده عشق نگهدارشان باشد و خرسندشان کند.
یاحق
من و لحظه لمس دستان تو
ببخشید، دستم به دامان تو !!!
خدا می نشیند نگاهت کند
خدا هم در این لحظه قربان تو
من و هر چه معبد که در مشرق است
و کفری که دارد مسلمان تو،
قسم می خورم بعد از این منتفی است
سفر،سرزمین های بد،... جان تو !!!
به شیطان بگو گم شود بعد از این
خودم می شوم،چونکه شیطان تو !
خدا هم ندارد در این گیر و دار
صلاحیت درک چشمان تو!
*
اگر قهوه ام _ تلخ _ حتما" بنوش
که چیزی نماند به فنجان تو
چنان دوست دارم ببارم تو را
که دریا بنوشد بیابان تو
من و شهری از آهن و دود و... هیچ
قدم می زنم در خیابان تو
ترافیک این کوچه های نچسب
و سنگینی راه بندان تو
که بعد از دو ساعت پیاده روی
عبور از هیاهوی میدان تو،
در بسته و قفل و من ... پشت در
تو و اخم ناجور دربان تو !
مرا رد نکن کوچه خلوت شده است
من و این غزل، هر دو مهمان تو
من و خط فقری که عاشق کش است
اگر سفره های فراوان تو
غزل می فروشم به یک تکه نان
غزل می شود تکه نان تو
بیا باز کن این در لعنتی
که آهم نگیرد گریبان تو
خودم دوست دارم گناه تو نیست
اگر آتش و ... بوسه باران تو
که جای دعا گفتن شاعر است
غزل بازی از کنج زندان تو !
*
من و لمس این دست، ناممکن است
چنین می رسم تا به پایان تو...
فقط التماس دعا مانده است
ببخشید،... دستم به دامان تو !!!
دشمنـی نیست بین مــا الّا، پوشش بـــی دلیل پیرهنت
پشت در پشت شاعرت بودیم، من و شیراز و بلخ و نیشابور
تـــو بگو دفتــــر همه شعر است، گر سوالی کنند از وطنت
کمرت استوای زن یعنـــی، سینه آتشفشان تن یعنــــی
مادرت کیست، در کدام رحم؟ نقش بسته چموخم بدنت
مینشینم مگر تو رد بشوی، میدوم تا مگر که خسته شوی
مــــیکشم امتداد راهـــی را ، بــــه امیــد در آن قدم زدنت
تو قدم میزنی، قدم منرا، تو نفس میکشی هوس منرا
هـــــوس لابه لای هر نفســــم، قفس سینه و نفس زدنت
تو اگر مرغ عشق من باشی، بازوانم بدون شک قفس ند
واقعـــا حیف اگــر که این آغوش، تنگ باشد برای پر زدنت
شرح یک روح در دو تن حرف است، داستان دو روح و یک تن را
مینویسم اگـــر شبـی تن من، بخــورد لحظهای گــــره به تنت
میروی هات را نمـــیبینم، نیستی هات را نمـیخوابم
خواب و بیدار عصر هر شنبه مینشینم به شوق آمدنت
تا من از راه مـی رسم بعدا"
در تنم رخنه کرده ای بی هیچ
در سَرَم چرخ می زنی ای زن!
در تنـم رخنه کرده ای بدجور
مثل مستی، که در تنِ خیام
مثل شمسِ نشسته در رومی
مثل خرقانِ بــر سَر ِ بسطام
در سَرم چرخ زد صدایت تلخ
مثل گلپونه هـای بسطامی
مثل بَم، لرزه در تنم افتاد
من فرو ریختم بـه آرامی
فکر کردم ، نیـــاز دارم کـــه:
اَمن ِ آغوشِ شاعری باشی
مثل تنبـــورِ دستِ گَهـــواره
یا که شهرام ناظری باشی!
تو ولی هیچکس نبودی زن
یک زنِ ایده آلِ کافه نشین
یک زنِ مَرد را بغـــل کـــــرده
شکلِ یک زن، که در معابد چین!
مثل اسپانیا پُـــر از کولی
قدر دلشوره در دلِ سیسیل
مثل اهرام مفتخر ؛ در مصــر
مثل زن های سبزه ی برزیل
معتبر ، مثل ِ شهر واتیکان
یا که نه؛چاهِ جمکران در قم
اینچنینی برای من ای زن
مثل یک پاپ معتبـر در رُم
ماه سپتامبر، تووی شهریور
شک ندارم خلیـــج ِ بنگالـی
شکل یک زن؛که دزد هم باشد
در دلِ آب هـای سومالـــــی
گیجِ پسکوچه های بمبئی ام
هند، باران موسمی، مذهب
گاوهــــای کلافـــه در شاعــــر
سَر به گَنگِ تو می زنم هر شب
ترس و شبلرزه های مالاگا
رَد شدن زیر سایه ی انگور
اینچنینی برای من ای زن
خوابی آرام تووی سنگاپور
کـــوهِ آتشفشان کـــه در ژاپن
یا که رقصی عجیب در فیجی
تو، بدن لرزه های بعد از...هیچ
بی تـــــو درگیر ِ مرگ ِ تدریجی
باکـــره مثل حضرت ِ مریـــم
یا زنی هرزه تووی شهر پکن
دست خورده/نخورده/...شکی نیست
من بـه تـــو دست می زنم حتما"
مرد شاعـــر چقدر می خواهد
دست در دست کعبه قر بدهد
فاصله؛ چند دکمه/ پیراهن
پیرهن را به شعر جِر بدهد
تُرکِ شیراز ،گیجِ قونیه
پا بــه پایم بچرخ مولانا
گونلریم ده قالیب بویوک نیسگیل
باشیما ال چکیرسن آی آنا؟!
روی یک صندلی؛
وَ در اتوبوس
من،اتوبان
به مقصدِ تهران
خواب راننده با تنِ جاده
من به تو فکر می کنم؛
پایان.
هر حرف از دلت بشکوفد غزل شود
هر خنده از لبت بتراود عسل شود
یک لحظه عاشقانه به هستی نگاه کن
تا رنگ هر چه هست به آبی بدل شود
بگذار در مباحث تفسیر چشم تو
بین مفسران معاصر جدل شود
در گوش این زمانه بخوان رمز عشق را
بگذار تا مسایل بغرنج حل شود
خوبی کن آنقدر که بدی دیده ای ز ما
تا هر عمل مساوی عکس العمل شود
شعری برای گرمی آغوش من بخوان
تا لذت گناه تو ضرب المثل شود
روز اول بی هوا قلب مرا دزدید و رفت
رو به رویم با خشونت ، نام من پرسید و رفت
روز دوم آمد و ساگت نگاهم کرد و گفت
دوستت دارم عزیزم ، ناگهان چرخید و رفت
روز سوم آخ دستش روی دست من گذاشت
دانه دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روز چارم دانه اش گل داد و آن رعنای من
با کرشمه از لبانم بوسه ای دزدید و رفت
روزهای بعد آمد روزهای بعد تر
ترک زیباروی ما هی آمد وخندید و رفت
او که طرز خنده اش خانه خرابم کرده بود
با همین حالش به من حال شعف بخشید و رفت
تا بچرخانم دلش را نذرها کردم چه خوب
خان چبان گشتم، تنهایی به رود افتاد و رفت
عاشق «شدن» مساله یی نیست؛ عاشق «ماندن» مساله ی ماست.
بقای عشق٬ مهم و ارزشمند است نه بروز عشق.
هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می شود؛ اما آیا عاشق هم می ماند؟ عشق به اعتبار مقدار دوامش عشق است نه شدت ظهورش ...
و به اعتقاد من هرچه طول زمان بر شدت عشق بیافزاید ، عاشقی را ارزشمند تر میکند و قابل ستایش.
حال این عشق میتواند زمینی باشد و یا آسمانی
نکته مهم ارتباط بین عاشق و معشوق در این است که گذر زمان برهنهای علیت این رابطه را شدت ورزند.
شاید به درستی باید گفت که تطویل زمان هر رابطه مقدس چه زمینی و چه آسمانی نیازمند کنار گذاشتن منیت های انسانی است خواه معشوق، زیبارویی باشد که در دل سکنی گزیده و یا حضرت رب العالمین.
هر زمان طالب از خود گذشت و منیت را کنار گذاشت می توان امید وار بود که قدم در جاده مقدس عاشقی نهاده که این مسیر ، مسیری است هم لذت بخش و هم سخت .
در این مسیر هر دو طرف قرار داد وظیفه ای بس خطیر و حساس را دارند زیرا مشکلات و موانع بسیاری در این طی طریق پیش خواهد آمد تا یک طرف معادله را حذف کند و این حذف زمانی به وقوع میپیوندد که خود خواهی جای محبت و اشتیاق و گذشت را بگیرد و انتظارهای نا به جا وجود طرفین را پر کند و نتیجه این اهمال کاری چیزی نیست جز به وجود آمدن تکبر که لاجرم موجب نابودی این مسیر زیبا و سخت خواهد شد.
رابطه بنده و پروردگار نیز همین گونه است هر زمان که انتظارات سطحی در این مسیر الهی بروز کرد ، سرانجامی جز یاس و ناامیدی از حضرت پروردگار برای عبد به وجود نمی آید فلذا میتوان نتیجه گرفت که در کنترل انتظارات در این مسیر سخت باید هوشمندانه عمل کرد و آینده نگر تا بتوان نتایج شیرینی در این طی طریق کسب کرد.
زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد، سادهها سطحی نیستند خرید چند سیب ترش می تواند به عمق فلسفۀ ملاصدرا باشد مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی، معجزه نمی کنیم، مشکل ما این است که همانقدر که ویران می کنیم ،نمیسازیم. همانقدر ک...ه کهنه میکنیم ، تازگی نمیبخشیم،همانقدر که دور میشویم ، بازنمیگردیم،همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم. همانقدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم،آنها را به یاد نمیآوریم، همانقدر که از رونق میاندازیم ،رونق نمیبخشیم. مشکل این است که از همه رویاهای خوش آغاز دور میشویم و این دور شدن به معنای قبول سلطه بیرحمانۀ زمانه است بر سر قول و قرارهای نخستین نماندن، باور پیرشدگی روح است و خواجهگی عاطفه. عشق چاه ویل را هم پر می کند.
اما این چیزهای ساده زندگی فقط جنبه مثبت ندارند چه بسا مطالب آسان و سطحی رفتاری می توانند شیرازه یک ارتباط را از بین ببرند. شاید این ضعف آدمی باشد و بهتر بگویم شاید این ضعف من باشد که از کسانی که دوستشان دارم و برایم عزیز هستند انتظار ندارم نسبت به آثار منفی چیزهای بسیار ساده و سطحی بی تفاوت باشند.
به قول نادر ابراهیم هر رابطه ای چونان یک بلور شیشه ای میباشد و اتفاقات نا هنجار چه از نوع سطحی و چه از نوع عمیق آن میتواند ترکی بر روی این بلور شیشه ای ایجاد کند و همانطور که همه میدانند هیچ ترکی در وجود یک جام بلورین از بین نمیرود و هیچ بند زنی نمی تواند جام بلورین شکسته شده را همانند روز اول بند بزند پس لاجرم باید نسبت به منزلت جام بلورین هر ارتباط حساسیت داشت و آن را محترم دانست.
چقدر خوب است همه ما بتوانیم از جام های بلورین زندگانیمان به درستی حفاظت و نگهداری کنیم.
چند وقتی است حال و هوای نوشتنم نیست
یا قلم جوهر ندارد و یا دستم رمق نگه داشتن قلم و نوشتن
فراری بودم
از خودم و از دیگران
و به لطف مشغله کاری و ماموریت ، محصور در جزیره ای که دیگران زیبایش میدانند و من ذلگیر
شاید این حضور در جزیره دلگیر کیش تلاطم روحی ام را کمی کمتر کرده است
و جرات کردم تصمیم گرفتم دوباره بنویسم
البته باید اعتراف کنم هنوز هم وقتی در ساحل مرجان و اسکله تفریحی کیش قدم میزنم غم همه وجودم را فرامیگیرد و متاثر میشوم
مخصوصا پس از مرگ علی دوست صمیمی و عزیزم (روحش شاد)
اما هرچه باشد نوشتن کمی ادم را ارام میکند
نوشتنی برای مخاطب خاص
برای کسی که دوستش داری و یا بعد ها دوستش خواهی داشت
نوشتن کار خوبی است اما قدرت میخواهد و توان
امیدوارم قدرت و توان داشته باشم.
یا علی
سلام
خیلی وقت بود نبودم
راستش هم حس و حالی نداشتم و هم خیلی درگیر بودم
به امید خدا میخوام فعالتر باشم
خیلی مخلصیم رفقای عزیز
چفدر خوب بود با کسی در کنار ساحل مرجان جزیره کیش راه بروی و در حالیکه مشغول شنیدن موسیقی زیبای امواج دریا هستی ٬در آغوشت بگیرد واینگونه با تو نجوا کند:
{{{{{{ دستانم تشنه دستان توست...
شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم...
با تو می مانم بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم...
زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت.......}}}}}
اما حیف .................
رمضان است و ماه خدا.
و امشب شب جمعه ٬ شبی که عرفای صالح و بزرگان دین از برکات این شب بسیار گفته اند.
و شب جمعه ماه رمضان ٬نورعلی نور است و ایام نیز ایام مقدس و متبرکی است ٬ ایام ولادت صاحب جود و کرم٬ کریم اهل بیت حضرت امام خسن مجتبی (ع).
از سالهای دور این ایام را بسیلر دوست میداشتم٬ شاید تعصبی در وجود من به واسطه تشابه اسم خود با این سلطان کرم باشد و شاید دلایل دیگر.
اما امسال حال خوشی از این ایام ندارم ٬ سالهای قبل به واسطه ارادتی که به این ایام داشتم سالروز عقد ازدواجم را در این روز قرار دادم٬ سالروز میلاد حضرت کرم جناب حسن مجتبی (ع)٬ و با عقل ناقص خود می پنداشتم آغاز محرمیتم با زنی که قرار بود همسرم باشد ٬ سرآغاز فصل نویی در زندگیم خواهد بود ٬اما حالا که فهمیدم این همراه که قرار بود محرمم باشد دقیقا نامحرمم شده است ٬قلبم آزرده میشود و لذا حال سالهای قبل را نداشتم.
امشب پس از سالهای سال به مسجد ارک رفتم و زیر آسمان آبی و هوای گرم تابستان تهران به خواندن دعای کمیل مشغول شدم ٬اما باید اعتراف کنم حال خوشی نداشتم متاثر از اتفاقات رخ داده برایم بودم و خسته از زمانه...
وقتی خواستم به سمت ارک حرکت کنم مادرم را دیدم که به من گفت:بمان پسرم ٬ امشب مهمان هستیم. و من گفتم مادر جان حال خوشی ندارم.
پرسد : چرا عزیز دلم؟
به او گفتم : مادر جان سالگرد عقد نامبارکم است و من غمگین هستم.
اشکهای زیبای مادرم بدون توجه به غرور جنوب شهری اش ازچشمهایش فوران کرد و من در دلم نفرین کردو و با خود گفتم : خیر نبینی زینب.
نا گهان یاد حرف چند روز پیش مادرم افتادم که در خلوت به من گفت : مادر جان ٬ این اتفاقات و ناخوشی ها به وجود آمده و می دانم که ناراحتی اما رفتارت به گونه ای باشد که زینب ناراحت نشود٬ گناه دارد.
آری این زینب همان زینبی است که قرار بود محرمم باشدو مایه آرامشم ٬ اما با هنرمندی تمام مایه عذاب زندگی ام شدو حالا که من به این اتفاقات فکر میکنم و متاثرم او با خوشی تمام مسغول خوش گذرانی و کیف کردن است.
اما به جرات با خودم گفتم که این دختر شاید تحصیلات عالیه داشته باشد ٬ شاید زیبایی ظاهری داشته باشد ٬ شاید پول داشته باشد و به واسطه مهریه و ... پول هایش هم بیشتر بشود اما آنچه که ندارد لیاقت است٬ لیاقت فرشته ای چونان مادرم که با تمام بدیها و بد اخلاقی ها ژا به ژای او برای درمان بیماری اش به مطب پزشک میرفت و همیشه دعا میکرد تا سلامت باشد و سلامتی اش را به دست بیاورد٬ لیاقت پدر و مادری که با همه بی لطفی ها و ناجوانمردی های پست فطرتانه اش هنوز هم به من تاکید میکنند که لطمه نخورد.
آری به راستی که لیاقت این فرشتگان را ندارد...
لیاقت او از اسلام و احکامش فقط گرفتن مهریه است و افزودن سکه های طلا به داراییهای ظاهری اش...
در این لحظه ناب سحر جمعه ماه رمضان با همه بدیها و دروغهایی که به من و خانواده ام داشته ٬ ازخداوند برایش آرزوی موفقیت دارم و خوشبختی...
آرزو میکنم همه قله های کوههای دنیا را فتح کند....
آرزو میکنم همه ثروتهای مادی دنیا نصیبش شود و مجلل ترین منزل و امکانات را داشته باشد...
اما با قلبی خشته و شکسته از خداوند میخواهم تاوان اشکهای مادرم را از این موجود دوپا و خانواده اش ٬هرطور خودش صلاح میداند بگیرد.
وعده ما دادگاه عدل الهی......
نشسته ام به سوگ امیدهایی که زیر اوار دروغین عاطفه مدفون شده اند
درست مثل روحم
درست مثل احساسم
دارم از درد میمیرم.
درد تازیانه های سوزنده ی زندگی
درد حرفهای برنده که نامرد های اثر تمدن بر زبانهایشان جاری میکنند
درد تنهایی... آه
تاریکی شبهای بی ستاره ام رو فرو میبرم به امید رسیدن به صبح
خیره میشوم به تصویر شکسته خودم در اینه وسکوت میکنم.
تا ابدیت را پر کنم از ایهام بودنم.
اب میشوم و میچکم.
جاری میشوم بر تن تب آلود زندگی
میخواهم روح را بکوبم به تن سیمانی نا مردمی ها
میخواهم بشکنم،خاک شوم و بریزم به زیر پای عابران
و انها همچنان بگذرن از من
به همین سادگی...
میخواهم همه نفرتم را در غالب کلماتی به صورت دروغگویی که زندگی ام را نابود گرد بکوبم.
خنده ام میگیرد از حماقت این موجودات زمینی که می انگارند با درندگی می توانند زندگی کنند و پایدار باشند اما دریغ از این موضوع که در عالم وحوش همیشه دست بالای دست بسیار است.
میخواهم بگویم به آنها که شاید همه چیز داشته باشند
پول
تحصیلات عالیه
زمین و ملک
اما بدانند چیزی را که ندارند نامش لیاقت است . لیاقت محبت همنوع.
دلم تنگ سالهای گذشته است
سالهای دانشجویی
دانشگاه همدان و دوستان مهربانی که قدرشان را ندانستم.
هرکجا هستند خدایا سلامتشان بدار.
درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درستهایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود
درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند
...
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه ان دوره گرد خود خدا بود
درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست
بسم رب النور
سلام مادر بهتر از جانم
فردا روز میلاد زنی از جنس بلور ، مادری که آغوشش پرورش دهنده حسینی است که خون خدا خدا بود، فردا میلاد زنی است که با همه وجودش به مردان عالمیان درس جوانمردی و عشق را آموخت . آری فردا سالروز میلاد شیر زنی از جنس نور است ،میلاد فاطمه ای است که در وصفش عاجزیم و تنها باید بگوییم فاطمه، فاطمه است. و به راستی چقدر زیبا این روز را به نام موجودی گذاشتند که آغوشش گاهواره ای از ابر است و چشمان نگرانش، دریایی است از محبت و عشق.
مادر کلمه ای از جنس عشق ناب، با مفهوم یک دنیا عظمت و بزرگی، با معنای بودن، یعنی همه چیز وجود از وجودش معنا میگیرد، مادر موجودی که سراپا لطف، احسان،محبت، عشق و درد است، موجودی که همه خوشبختی های بشر مدیون جان فدایی های اوست. وهر نابغه ای که به خویش می بالد و مصدر خدمت به جامعه بشری میگردد فرزندمادریست که شب ها را تا صبح نخوابیده و بالای گهواره او زمزمه عشق سر کرده است،فرزند کسیست که به او راه دوست داشتن و چگونه زیستن را آموخته است و شاید آن عزیزی که گفته اگر خدا نبود به راستی که من مادرم را میپرستیدم گزاف نگفته است.
و میتوان نتیجه گرفت که نوشتن برای مادر کمتر از عبادت نیست لذا قبل از نوشتن این چند سطر وضویی گرفتم و نمازی خواندم و به جای تسبیح ،قلم بر دست گرفتم تا برای تو بنویسم.
به راستی رابطه فرزند با پدر و مادر را نمی توان بر اساس عدل و در دایره تنگ حق و تکلیف ارزیابی کرد؛ زیرا اساس عدل بر این است که دو نفر روابط و حقوق و تکالیف متقابل داشته باشند؛ امّا تأثیری که پدر و بخصوص مادر در به وجود آمدن فرزند خود دارند به هیچ عنوان جبران پذیر نیست. پس خداوند مهربان، در قرآن، پیوسته به احسان پدر و مادر سفارش می کند. رفتار عادلانه و ادای حق و به جای آوردن سپاسشان ممکن نیست؛ بلکه ملاک ارزش در اینجا، فقط احسان و نیکوکاری به آنان است.کدام کلام است که بتواند شکر تو را گوید؟ وقتی خداوند عالم شکر تو را در کنار سپاس خودش جای می دهد و می فرماید: «مرا و پدر و مادرتان را شکر گویید»، پس همیشه زبانم از سپاس تو قاصر خواهد بود و دلم در شکر تو خواهد تپید. مادر، ای مظهر رحمت خدا، ای سراسر مهربانی، ای از محبّت لبریز، تو را می ستایم و عزیز می دارم. تو را قدر می نهم و بزرگ می شمرم که تو راهی به سوی بهشتی. رضای خدا را از رضای تو می جویم و از خشم تو که خشم خداست دوری می کنم. مادر، ای خورشید مهربان زندگی ام، دستان مهربان و خسته ات را می بوسم و تو را شکر می گویم و در حسرت سپاس یک لحظه از سختی هایی که برایم تحمل کردی، همیشه می مانم.
راستش باید اعتراف کنم که امروز وقتی دیدم در هنگام خواندن مکتوب های من اشک از چشمانت جاری میشود ،شرمندگی همه وجودم را فرا گرفت و نتوانستم اشکهایت را ببینم و به ناچار خیابانهای گرم تهران را به خانه ماندن ترجیح دادم.
مادر جان وقتی میبینم به واسطه حضور کثافتی که من وارد زندگیت کردم این گونه متاثر و ناراحتی و عذاب میکشی از خودم خجالت میکشم و شرمسار مهربانی ات هستم.
مادرم در این هنگام شب که حتی آسمان هم به میمنت و مبارکی فردا روزی به شادی پرداخته و اشک شوق میریزد از خداوند متعال سلامتی روح و جان تو را از خداوند خواستارم. در پایان هم فالی را که از حضرت حافظ به نیت این شب عزیز هدیه گرفته ام را تقدیمت میکنم:
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
ای بهتر از جانم روزت مبارک و ایامت شاد.
فرزند همیشه شرمنده تو مجتبی
جمعه-23/2/91
خدایا ببخش مرا
ببخش که فرشته ات را آزردم
ببخش حتی اگر او بخاطر ِ مردانگی ِ زنانه اش از من نرنجیده باشد
ببخش که چشمانم به او که می رسید، ساده عبور می کرد
انگار باید نباشد تا بفهمم نبودنش می تواند به ســــادگی آدم را نابود کند
روز و شب در جست...جوی ِ معنای ِ عشق هستیم و نمی بینیم
خود ِ خود ِ وجود ِ عشق ، کمی آنطرف تر، دلنگران ِ ماست
همین امشب،
نیـّـت ِ اعـتـذار میکنم ،
وضوی ِ شرم میگیرم ،
... و در مقابلش، مخلصانه سجده می کنم
به فرشته های دیگرت بگو حسودی نکنند
به آنها بگو:
کسی که من سر به دامنش گذاشته ام عزیزترین است
او یک زن است
او مـــــــــــــــــــــــــــادر من است...
چقدر سخت است به جایی برسی که بفهمی زندگی عاشقانه کوچکترین ارزشی برای آدمهای کنونی نداره.
چقدر سخت است به نقطه ای برسی که با خودت به این نتیجه برسی که آدم ها فقط آدم هستند، نه بیشتر و نه کمتر... اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی، آنها تو را می شکنند. بینِ این آدم های آدم، فقط باید عاقلانه زندگی کرد؛ نه عاشقانه...
چقدر وحشتناک است به این نتیجه برسی که بعضی زخمها هست که هر روز صبح ، باید روشون رو باز کنی ،نمک بپاشی، تا یادت نره دیگه سراغ ِ بعضی آدما نبــاید رفت .
چقدر تلخ است که عکس ها رو ببینی و بگی:
به ما که نیومدی ... حداقل به خودت بیا
خاطرات خیلی عجیبند ....
گاهی اوقات می خندیم به روزهای که گریه می کردیم ....
گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم ...
خسته بودم و ناراحت ، داشتم پشت فرمان ماشینم با خودم حرف میزدم، یاد گذشته میکردم و وقتی دلم برای خودم تنگ میشد قطراتی اشک که از چشمانم سرازیر میشد، گونه هایم را خیس میکرد و دلم را خنک .
حال بدی داشتم
آنقدر دوست داشتم چونان دیوانگان ،فریاد بزنم و اشک بریزم اما حیف این اعمال زیبای دوست داشتنی من برای مردم متمدن کنونی معنا و مفهومی ندارد . خلاصه درهمین حال و هوا بودم که موبایلم زنگ خورد و وقتی صفحه نمایش آن را دیدم متوجه شدم حاج آقای پارسایی پدر یکی تز دوستان خوبم پشت خط است ، تلفن را برداشتم با همان صدای گرم و مهربانش گفت "آقا مجتبی عازم مشهد الرضا هستیم و یک بلیط اضافی داریم میایی یا نه"
من که در پوست خودم نمی گنجیدم با فریادی از سر ذوق گفتم میرسم حاجآقا خدمتتون ممنونم که به فکر من بودین....
سه شنبه شد ساعت 3 ظهر و مهیا شدیم برای سوار قطار شدن، این مسافرت هم سفر های جدیدی را داشت از جمله سرداری که در عالم روزنامه نگاری معروف است به سردار نامه ها، سردار سید علی صنیع خانی مرد متواضعی که اورا خیلی دوست داشتم.
با هزار مکافات از گیت وروودی راه آهن رد شدیم و سوار قطار شدیم ، سفر آغاز شد ...سلام ای پسر حضرت زهرا...
در بین میسر شدیدیا دلم گرفته بود و بغض وحشتناکی گلویم را قفل کرده بود و دنبال بهانه ای میگشتم برای گریستن .
این حالت مرگ آور ساعتها ادامه داشت تا چشمم به گنبد طلایی حضرت رضا افتاد ، ناگهان بغضم ترکید و چشمه های اشک چشمانم فوران کرد و ناله زدم: " السلام و علیک یا شمس الشموس یا علی بن موسی الرضا" .....
همیشه هر وقت به پابوس حضرت رضا میروم ،پس از رسیدن اول کمی استراحت میکنم و بعد از آن عازم زیارت میشوم اما این بار طاقت نیاورده و به محض رسیدن به محل استقرار راهی زیارت حضرت یار شدم ......
هوا بارانی بود و سرد و حرم خلوت ، طبق عادت معمول در صحن گوهرشاد روبروی گنبد زیبای حضرت رضا رسیدم و هر چه در دلم بود تبدیل به اشک کردم به رخ زرد گنبد حضرتش کشیدم....خالی شدم از همه کینه ها و دلتنگی ها و قدم به بارگاه زیبایش رساندم ...چشمم به ضریحش افتاد و ......به بالای سر حضرتش رفتم و جایی را برای نماز پیدا کردم و شروع کردم به نیابت دیگران نماز خواندن . به نیابت کسی که زندگی ام را بهم ریخت و آسایشم را از من گرفت ، به نیابت پدر و برادر مرحومش و به نیابت اطرافیانش که از آنها متنفرم...انشا الله خداوند قبول کند.
شکست بهای عشق زمینی است آسمانی شو تا عشق را قمار نبینی تا از قماری به قمار دیگر شناور باشی و همواره خویش را بازنده بینی. برای آسمانی شدن عرفان لازم است اما تنها شرط نیست. درست باش تا عشق را دریابی. درست بودن تنها در گریه کردن در تنهایی و طلب آمرزش و در انتها به یک احساس خوب رسیدن خلاصه نمی شود. درست بودن همان عاشق بودن است و هر که از درک آن عاجز است لاجرم این را نیز هرگز در نخواهد یافت. بااین حال جوینده همواره یابنده است و جویندگیتان ستودنی
چقدر سخت است آدمی از غشق شکست بخورد نه معشوق....و چقدر این بشر بدبخت و بیچاره است
وقتی کسی درکش کوتاهتر از ارتفاع عشق باشد بهترین کار برای او خودکشی است.